منتقدان و کنشگران گاه از نقشهای همدیگر خوششان نمیآید. منتقدان کنشگران را متهم میکنند که با جاروجنجال و هوچیگری به دنبال تهییج عواطف و یارگیری برای پیشبرد خواستههایشان هستند. کنشگران هم منتقدان را ملامت میکنند که از دور نشستهاند و بدون آنکه گرد و غباری بر دامنشان بنشیند و هزینهای بپردازند مشغول حرّافی هستند.
واقعیت اما این است که در فرایند تغییر اجتماعی، کنشگران و منتقدان کارکردهای مهم اما متمایزی دارند، اهداف متفاوتی را دنبال میکنند، با مخاطبهای متفاوتی سروکار دارند و باید با محدودیتهای متفاوتی هم برای هر یک از این نقشها مواجه شوند. بهرسمیتشناختن این تفاوتها به عاملان دموکراسیخواهی کمک میکند تا از فرصتهای خاص موقعیت و نقش خود بهتر استفاده کنند.
به باور لیزا گیلسون، استاد علوم سیاسی کالج بیتز، مرزهای میان کنشگری و نقد اجتماعی اکنون بیش از هر زمان دیگری مغشوش شدهاند؛ این نه تنها منجر به کاهش اثرگذاری هر دوی این نقشها میشود که حتی مخرب است. تعیین کارکردها و چهارچوبهای عملگرایانهی «کنشگر» (activist) و «منتقد اجتماعی» (social critic) در حرکت به سوی دموکراسی ضروری است.
فرق کنشگر با منتقد
منتقدان اجتماعی با تحلیل اوضاع و رفتارها در پی شناسایی ناکارآمدیها و بیعدالتیها در روابط اجتماعی هستند و تلاش میکنند با پرورش ظرفیت نقد، مخاطبان را به وجود آسیبها و راه حلها آگاه کنند. کنشگران هم مانند منتقدان اجتماعی مشغول آسیبشناسی و ترسیم مسیری برای تغییر هستند، اما همزمان قصد دارند مردم را برای ایجاد تغییر از طریق یک اقدام جمعی برانگیزند.
کنشگری معطوف به بسیج مردم با هدف مشارکت در حرکتهای جمعی است. به عنوان مثال، کنشگر با هدف کاهش خطراتی که افراد را هنگام مشارکت در اعتراضات تهدید می کنند، تلاش میکند در تجمعهای اعتراضی تعداد هرچه بیشتری از مردم را به میدان بیاورد. کنشگر برای مقابله با موانعِ روانیِ پرهیز از اقدام عملی مردم، از ترفندهای سخنوری و ابزارهای بلاغی برای تهییج احساسات و سرزنش یا ایجاد شرمساری جمعیت خاموش استفاده میکند تا بلکه آنها به خیل معترضان بپیوندند. این در حالی است که منتقد اجتماعی هدف سازماندهی تجمع یا بهراهانداختن یک حرکت اعتراضی را دنبال نمیکند و در نتیجه با محدودیتهای کنشگرانهای همچون وجود ضربالاجل برای ایجاد کنش، یا مصالحه با دیگر گروهها و عدول از برخی خواستهها مواجه نیست. برایناساس، این دو گروه اثرگذار میتوانند وظایف متفاوتی برای رسیدن به دموکراسی را به عهده بگیرند و با تفکیک وظایفشان نتیجهبخشی تلاشها برای تغییر را سرعت ببخشند.
گیلسون برای ترسیم اهمیت این مرزبندی، به یکی از منتقدان اجتماعی اثرگذار در دوران مبارزات برای لغو بردهداری در آمریکا ارجاع میدهد: رالف والدو امرسون، نویسنده و فیلسوف مشهور آمریکایی در قرن نوزدهم، تلاش کرد تا همیشه در جایگاه یک منتقد اجتماعی غیرکنشگر(non-activist critic) باقی بماند. به نظر امرسون غیرکنشگربودن منتقد اجتماعی فرصتی برای اثرگذاری روی طیف وسیعی از مخاطبانش را به او میدهد؛ مخاطبانی که اتفاقاً نسبت به کنشگران پیشداوری دارند و نگاه منفیشان اجازه نمیدهد گفتوگو و اثرگذاریای شکل بگیرد.
گیلسون با ارجاع به یادداشتهای بهجامانده از این منتقد اجتماعی مینویسد : «امرسون با وجود اعتقاد راسخ به ضرورت مقاومت جمعی در برابر بردهداری، هرگز باور نداشت که کنشگری با رسالت (vocation) او [به عنوان منتقد] سازگار است.»
امرسون برخلاف دیگر مبارزان همعصرش معتقد بود که نقد اجتماعی روشی است اثرگذار و شیوهای متفاوت از کنشگری. او سعی میکرد در محفلهای طبقات متمول و بردهدار جامعهی آمریکا پذیرفته شود و در این جمعها از طریق بازتعریف مفاهیمی همچون مالکیت تلاش کند تا مخاطبان به خودانتقادی برسند و به اقتدار بیچونوچرای سنت بردهداری تن ندهند. مثال امرسون نشان میدهد که چگونه نقاد اجتماعیِ غیرکنشگر میتواند از جایگاه اجتماعی متمایزش استفاده کند و هدفی را پیش برد که کنشگر اجتماعی قادر به انجام آن نیست.
دست آخر اما، امرسون هم زیر بار فشارها و سرزنشهای کنشگران، که از او میخواستند دست از نوشتن بردارد و به خیل کنشگران بپیوندد، تسلیم شد. امرسون جایی در یادداشتهایش مینویسد: «نیمهشب بیدار شدم و به حال خودم افسوس خوردم، چرا که هنوز خودم را شخصاً با مسئلهی اسفناک بردهداری درگیر نکرده بودم.» بااینحال، امرسون به فاصلهی میان کنشگربودن و منتقد اجتماعی بودن واقف بود و پس از این تصمیم در یادداشتهایش مینویسد نمیتواند به نقادی اجتماعیاش ادامه بدهد و همزمان یک کنشگر سیاسی هم باشد. او در نهایت برای پاسخ به اضطرار سیاسی بهتدریج کارش را به عنوان نقاد اجتماعی کنار گذاشت و یک کنشگر هماهنگکننده برای اقدامات عملی شد.
روش امرسون نشان میدهد تنها راه پیشروی منتقد غیرکنشگر در مواجه با فشارها این است که آن نقش دیگر را بپذیرد و مقام منتقد اجتماعی را به کناری نهد؛ چرا که در این صورت اثرگذاریاش در هر دوی این جایگاهها با مخاطره روبهرو میشود.
نقشهای مکمل
وقتی کنشگران و منتقدان تفاوت بین نقشهایشان را به رسمیت بشناسند و تقسیم کار کنند، دیگر تضادی بین کارهایشان نخواهد بود. یکی از حوزه هایی که این دو می توانند مکمل یکدیگر عمل کنند، جذب مخاطب متفاوتی است که به هر کدام توجه میکند. کنشگران در جذب بخشی از اجتماع که تغییر از طریق کنش جمعی را مؤثر و ضروری میدانند موفق عمل میکنند. در مقابل، منتقدان اجتماعی میتوانند افرادی را که از وضع موجود بهرهمند هستند یا به دلایلی همچون سرخوردگی از تغییر، بیتفاوتی یا حتی ترس، با جریان دموکراسیخواهی همراهی ندارند، به عنوان جامعهی هدف تحتتأثیر قرار دهند.
کنشگران و منتقدان اغلب از مجراهای ارتباطی متفاوتی استفاده میکنند که هم بر نوع مخاطب و هم فرم انتقال پیام تأثیر میگذارد. کنشگران از روشهای سریع و تهییجکننده برای اثرگذاری بهره میگیرند و اغلب میخواهند پیامهای خود را به صورت فوری به مخاطبشان برسانند. در مقابل منتقدان اجتماعی از نقدهای مدقن و مقالات و کتاب برای انتقال پیام استفاده میکنند. هر کدام از این مجراهای ارتباطی امکانهای متفاوتی میآفرینند. برای مثال، کنشگران از گفتوگوی رودررو استفاده میکنند تا حس همبستگی و ایجاد شور جمعی برای هدفی خاص را ایجاد کنند. اما منتقدان بین مخاطب و امور روزمرهاش فاصله میاندازند و به دنبال تأثیر درازمدت و البته تدریجی هستند.
منتقدان اجتماعی در گامی دیگر میتوانند بستر اجتماعی مساعدی برای کنشگران فراهم کنند و حتی جمعیت خاموش را مجاب کنند که دستی از دور بر آتش داشته باشند. گیلسون مینویسد، میدانیم که به طور طبیعی اکثریت جامعه تمایلی به مشارکت در تجمعهای اعتراضی ندارند. اما این اکثریت غیرکنشگر با کمک منتقدان میتواند محیطی مساعد را فراهم کند تا کنشگران در میدان به اعتراض ادامه بدهند.
شاید یکی از بارزترین این مثالها مربوط به افرادی باشد که در طول جنبش اشغال والاستریت برای معترضانی که در پارک تحصن کرده بودند پیتزا ارسال میکردند. به عنوان یک مثال دیگر، با زمینهسازی منتقدان اجتماعی، بازنشستهها میتوانند پساندازشان را از صندوقهای سرمایهگذاری در صنایع سوختهای فسیلی بیرون بیاورند و، بدینترتیب، به کنشگران محیط زیست کمک کنند. چنین عملکردهایی شاید کنشگری مستقیم محسوب نشود، یا حتی بهخودیخود تغییر اجتماعی بزرگی پدید نیاورد، اما در هموارکردن مسیر موأثر است.
به نظر گیلسون، بزرگترین آسیب برای کنشگران و منتقدان مشخصنبودن محدودهی فعالیتشان است؛ چرا که هر دوی این گروهها را دچار تخمین غلط نسبت به میزان تواناییها و اثرگذاریشان میکند. برای مثال، کنشگران ممکن است منابع محدود خود را با تخمین غلط صرف تأثیرگذاری بر مخاطبانی کنند که هنوز برای پذیرش پیامشان آمادگی ندارند. از آنطرف هم منتقدان با تخمین غلط از مخاطبانشان ممکن است نفوذ کلام را از دست دهند، یا زمانی را که تغییر موضعی باید صورت گیرد درک نکنند و فرصت را از دست دهند.
مشخصنبودن این چهارچوبهای کارکردگرایانهی کنشگربودن یا منتقدبودن گاه به ایجاد خصومت هم ختم میشود. به عنوان مثال، ممکن است برخی از گروههایی که دنبال کارهای کنشگری ضربتی هستند، کار یک نویسنده و منتقد اجتماعی غیرکنشگر را به دلیل صریحنبودنش در حمایت از فعالان، تخطئه کنند. در مقابل، منتقدان اجتماعی نیز ممکن است طرز کار و شیوههای گفتاری کنشگران را جزمی، جنجالطلبانه، و هوچیگرانه قلمداد کنند و، بدینترتیب، از تأثیری که نقش کنشگری در تحریک افکار و بسیج حمایت عمومی ایفاء میکند غافل شوند. در هنگامهی چنین خصومتهایی، گروهی که برچسب و انگ بیشتری میخورد تحت این فشارها مجبور به برعهدهگرفتن نقشی میشود که در ماهیت وجودیاش تعریف نشده است.
اینکه تحت این فشارها یکی ناچار شود نقش دیگری را بپذیرد شاید در کوتاهمدت پیروزی قلمداد شود، اما در بلندمدت آسیبزا خواهد بود. کنشگری و انتقاد اجتماعی مکمل یکدیگر هستند و در یک محیط سالم باید از هر دوی این رویکردها حمایت کرد و به تمایز میانشان نیز واقف بود.