گویشوران عربی با ویژگیهای قومی، ملی و فرهنگیِ بسیار متفاوت از هم، در یک گسترهی وسیع جغرافیایی ساکن هستند؛ اما آیا تکلم به زبان عربی در جهان عرب، عامل وحدتِ قومی و ملی است؟
یاسر سلیمان، استاد مطالعات عربی نوین در دانشگاه کمبریج، در پی یافتن پاسخی به این سؤال است. او در مقالهاش به بررسی رابطهی زبان عربی با سیاستگذاریهای زبانی و هویت ملی در سه کشور لبنان، اسرائیل و اردن پرداخته و در هر یک از این سه جغرافیا جنبههایی متفاوت از این رابطه را به نمایش گذاشته است.
به باور سلیمان، تاکنون اغلب پژوهشهای جامعهشناسی زبان در جهان عرب به بررسی تنوعِ زبانی در عین همبستگی متمرکز بوده و نقش زبان در ملتسازی و دولتسازی در این جوامع مغفول مانده است. او ملتسازی و دولتسازی را یکی از مهمترین پروژههای سیاسی و اجتماعی جهان عرب در عصر مدرن میداند؛ چرا که هر دوی این پروژهها برآمده از تفکر ناسیونالیستی مدرن هستند و سنگ بنای خود را بر پایهی زبان گذاشتهاند.
سلیمان مطالعهی نقش زبان در این فرایند را از آنرو ضروری میداند که زبان خود به تنهایی محل بروز و ظهور مناقشات ایدئولوژیک و جدلهای سیاسی قرن حاضر و حتی بخشی از فرهنگ سیاسی حاکم در خاورمیانه شده است. تلاقی زبان، هویت ملی و تضادهای سیاسی در این کشورها به شکلهای متفاوت از یکدیگری بروز کرده است. به باور او، با بررسی ابعاد این تلاقی میتوان به درک عمیقی از مسئلهی زبان و نقش پررنگش در ملتسازی جهان عرب دست یافت.
لبنان عربی در مقابل لبنانِ لبنانی
به اعتقاد سلیمان، برای درک نقش زبان در ساخت هویتِ ملی لبنانِ امروز باید به تاریخ معاصر این جغرافیا برگشت؛ از میانهی قرن نوزدهم، لبنان دست کم سه بار در مرکز مناقشاتی با محوریت رابطهی زبان و هویت قرار گرفته است.
اولینبار در نیمهی قرن نوزدهم، ایدهی عمیقاً انقلابیای در این سرزمین مطرح شد؛ ایدهای که فرض ریشهدارِ «عربی منحصراً زبان اسلام است» را به چالش میکشید. روشنفکران و نویسندگان لبنانی از نقش بسیجکنندهی زبان برای شکلدهی به هویت ملی بهره جستند، آنها با تکیه بر همین ایده به مقابله با حاکمان عثمانی مسلمان برخاستند که در پی پیادهسازی سیاستهای ترکیسازی بودند. در این بازهی تاریخی، نخبگانِ عربزبان هویت ملیِ مشترکِ میان مسلمانان و مسیحیان ساکن این سرزمین را بر پایهی «زبان مشترک» و نه «دین مشترک» تعریف کردند. بدینترتیب، تلاش شد که پیوند هویتی میان مسلمانان و مسیحیان و اهالی دیگر مذاهب لبنان که همه به عربی صحبت میکردند در برابر عثمانیان مسلمان ترکزبان تقویت شود. درعینحال، تقویت هویت ملی مستلزم سستشدن پیوندهای زبان عربی با اسلام بود تا مسیحیان نیز با زبان عربی احساس نزدیکی داشته باشند و به عنصر زبان به عنوان نشانهی هویت ملی خود تکیه کنند.
در میانهی قرن نوزدهم، به جز ترکی زبانهای فرانسه، انگلیسی و روسی نیز به واسطهی حضور مبلغان مسیحی در لبنان رایج بود، اما اثرگذاری هویتی و فرهنگی چندانی در پی نداشت. پس مسیحیان از جمله مارونیها و کاتولیکهای لبنانی، هرگز از این ایده که زبان مادریشان، عربی، مهمترین نشانهی هویت جمعی آنهاست، دست برنداشتند.
از سال ۱۹۲۰ و با تسلط فرانسویها بر لبنان، نبرد بر سر هویتهایی که از طریق زبان ساخته میشد دوباره در چند جبهه به چالش کشیده شد. در سال ۱۹۲۶، قانون اساسی لبنان تأکید کرد زبان فرانسوی باید در کنار عربی، به عنوان زبان رسمی در تمام مدارس دولتی آموزش داده شود. هدفگذاری حاکمان فرانسوی بر این مبنا بود که زبان فرانسه برای مارونیها و کاتولیکها نقش هویتی پیدا کند، ازهمینرو، زبان فرانسه بهتدریج از کودکستانها تا دانشگاه با زبان عربی وارد عرصهی رقابت شد. فرانسویها در پی ایجاد این تصویر بودند که لبنان «در خاورمیانه واقع شده است» اما «عضوی از جهان عرب» نیست. فرانسه موفق شده بود از طریق نفوذ در جامعهی مسیحیانِ لبنان تعریف هویتیِ مبتنی بر زبان عربی را به چالش بکشد.
سلیمان مینویسد همزمان با فرانسویان، نخبگان سیاسی و روشنفکران مارونی معتقد بودند لبنان همیشه پلی میان شرق و غرب بوده و متعلق به هیچ طرفی نیست؛ آنها مأموریت جغرافیاییشان را «کانالی برای ورود اندیشهها و تکنیکهای متمدنسازی به سرزمینهای عربی» تعریف کردند و باور داشتند لبنان باید دوزبانه (bilingual) و دوفرهنگی باشد و در برابر پذیرفتن هویت (کاملاً) عربی نیز مقاومت کند.
جدال بر سر رد یا قبول این ایده دو دستگی در میان نخبگان ایجاد کرده بود، چرا که برخی زبان فرانسه را در معنادهی به هویت معنوی و سیاسی مسیحیان حائز اهمیت میدانستند، حال آنکه پیروان کلیسای ارتدوکس یونان و پروتستانهای لبنانی چنین دیدگاهی نداشتند و حتی نزدیکی به زبان انگلیسی را ترجیح میدادند. درعینحال، برخی دیگر بر این باور بودند که عربی تنها نمادِ هویتیِ دارای اعتبار حتی برای مسیحیان لبنان، از جمله مارونیها و کاتولیکها، است.
جدال بر سر دوزبانگی (عربی – فرانسه) پس از استقلال لبنان در سال ۱۹۳۴ و انتخاب زبان عربی به عنوان تنها زبان رسمی در سال ۱۹۴۶ هم پایان نیافت؛ این کشاکش در دوران جنگ داخلی (۱۹۸۹-۱۹۷۵) بهشدت ادامه داشت و پس از آن هم همچنان باقی ماند. نخبگان درگیر این جدال، دوزبانگی را در اصل نماد «شخصیت دوپاره»ی (split personality) لبنان و «پدیدهای اساساً سیاسی» میدانستند.
در پایان جنگ، توافق طائف مقرر کرد «لبنان از نظر هویت و تعلق عربی است»؛ این تعریفْ جایگزین تعریف قانون اساسی سال ۱۹۴۳ شد که لبنان را صرفاً دارای «چهرهی عربی» (An Arab face) معرفی میکرد و سبب دلخوری شدید مسلمانان شده بود. بر اساس این توافق، نظام آموزشی آینده موظف بود به زبان عربی به عنوان «زبان مادری» لبنانیها و زبان ارتباطی متعهد باشد. بااینحال، دولت لبنان همواره این اصل را دور میزد.
دعواهای زبانی، و بهتبع آن هویتی، با تغییر شرایط سیاسی، باز هم شکل دیگری به خود گرفت. در خلال جنگ داخلی و پس از آن، به دلایل اقتصادی و پیشرفتهای جدید در حوزهی فناوری، نفوذ زبان انگلیسی در لبنان افزایش یافت. مارونیها، برای تسهیل ارتباط با دنیا و تجارت، مدارس و دانشگاههای انگلیسیزبان تأسیس کردند. انگلیسی برخلاف فرانسه، رویکرد فرهنگی یا هویتی نداشت و از سوی هر دو گروه مسیحیان و مسلمانان، به دلیل ضرورتهای دنیای فناوری، بهسهولت پذیرفته شده بود.
با افزایش نفوذ زبان انگلیسی، ابتدا فرانسه و سپس عربی به عنوان عناصر اصلی تعریفکنندهی هویت از رونق افتادند و فضای چندزبانگی (Multilingualism) در لبنان شکل گرفت. به اعتقاد سلیمان، نیروی زبان عربی (به عنوان نماد هویت ملی) از تقابل با «دیگری» (Other) _که از نظر تاریخی در ابتدا زبان ترکی عثمانی و سپس زبان فرانسوی بود _ نشات میگرفت؛ و حال که خودِ این «دیگری» هم بخشی از شور و قدرتش را برای ساخت هویت مسلط بر لبنان از دست داده بود، پس دیگر عربی هم به اندازهی گذشته در شکلگیری هویت، فعال و قدرتمند نبود.
سلیمان مینویسد در تمام این سالها دعوای هویتی در لبنان از بین نرفته است، اکنون تنش میان هویت فرانسوی-لبنانی-مسیحی-مسلمان-عربی جای خود را به یک کشاکش درون زبانی داد. این بار تنش به عرصهی رقابت دو گویش، یعنی عربی نوین معیار یا همان عربی فصیح (فُصحی) و عربی محاورهی لبنانی (Lebanese colloquial Arabic)، کشیده شد.
به باور سلیمان، نقشدادن به این دو گویش عربی در تعریف هویت، پیش از جنگ داخلی هم رایج بود، اما کشیدهشدن پای آن به رسانههای لبنان، بهویژه شبکههای خبری، قطعاً پدیدهای نو محسوب میشود. علاوهبراین، به دلیل اینکه رسانهها در لبنان با هستههای سیاسی قدرت در پیوند هستند، نزدیکی به یکی از این دو گویش معناهای سیاسی هم به همراه دارد، چرا که این رسانهها منافع احزاب را نمایندگی میکنند. به عنوان مثال، خبرگزاری ال.بی.سی.آی که از گویش محاورهی لبنانی استفاده میکند به حزب کتائب نزدیک است و به نقش محوری مارونیها در حفظ هویت لبنانی متعهد است. شبکهی المنار با وابستگی مالی به حزبالله لبنان به عربی نوین معیار وفادار است که منعکسکنندهی ایدئولوژی اسلامگرایانهی این گروه است.
سلیمان با تکیه بر تحقیقاتی که به بررسی تنش میان عربی نوین معیار (مشهور به عربی فصیح) و گویش محاورهای لبنانی انجام شده به این نتیجه میرسد که فعلاً کفهی ترازو به نفع گویش محاورهای لبنانی است و به نوعی عربی فصیح «زبان یتیم» (orphaned language) شده است.
به اعتقاد سلیمان، تأکید بر استفاده از گویش لبنانی در برابر عربی رسمی به معنی منازعه (conflict) نیست، بلکه تنشی (tension) اعتراضی و نشاندهندهی تنشی بزرگتر میان لبنانیگرایی (Lebanonism) و عربیگرایی (Arabism) است: عربیگرایی لبنان را از نظر فرهنگی و زبانی بخشی جداییناپذیر از جهان عرب میداند، درحالیکه، لبنانیگرایی بر منحصربهفردبودن فرهنگی و زبانیِ لبنان، در برابر بقیهی جهان عرب تأکید میکند.
سلیمان این تنش را در همان مدار کشمکش قدیمی بین زبانهای فرانسه و عربی تعبیر میکند. به باور او ، چه از عربی در برابر فرانسوی صحبت کنیم و چه از عربی فصیح در برابر عربی محاورهای لبنانی، بحث بر سر دو ساختار هویتی است. به باور اولی، لبنان باید «عضوی از» خاورمیانهی عربی باشد و دومی لبنان را فقط «واقع در» خاورمیانهی عربی تعریف میکند. پس عربی محاورهای لبنانی در نهایت همان کاری را انجام داد که زبان فرانسه نتوانست: ایجاد هویت دوزیستی برای لبنان، که بهتدریج با تکیهی بر این هویت از ساحل جهان عرب دور میشود.
عربی به مثابهی «دیگری» در اسرائیل
انتخاب اسرائیل برای بررسی جایگاه زبان عربی در ساخت هویت ملی شاید عجیب به نظر برسد. سلیمان در توضیح این انتخاب مینویسد فرض کلی بر این است که اسرائیل خود را به لحاظ هویتی، یهودی تعریف میکند؛ حتی در مرحلهی بالاتر زبان رسمی عبری را از مهمترین نشانهی هویت ملی و عنصر اصلی برای جامعهسازی تعریف کردهاند. بااینهمه، سه گروه ساکن در اسرائیل زبانشان عربی است: اقلیت عرب که نزدیک به ۱۸درصد جمعیت اسرائیل را تشکیل میدهند؛ یهودیان میزراحی و دروزیها.
اقلیت عرب، پیش از تشکیل اسرائیل در سال ۱۹۴۸، ساکن این سرزمین بودند. آنان بخشی از اکثریت فلسطینیِ تحت قیمومیت بریتانیا به شمار میآمدند؛ که در آن موقع عربی زبان اکثریت محسوب میشد. سلیمان مینویسد با وجود تحولات عظیم پس از سال ۱۹۴۸، عربی جایگاه خود را به عنوان یکی از زبانهای رسمی دولت اسرائیل (عمدتاً برای آموزش عربها) حفظ کرد. بنابراین، اعراب در اسرائیل هرگز به طور رسمی ارتباط خود را با عربی از دست ندادند. درعینحال، زبان عربی برای اعراب باقیمانده در کشورِ تازهأاسیس اسرائیل از یک سو نشانهی جداافتادگیشان از دیگر فلسطینیان شد و از سوی دیگر به لحاظ روانی و اجتماعی به عنوان نمادی از ضعف، شکست، ناتوانی و محرومیت تلقی شد.
سلیمان مینویسد استفاده از عربی در حوزهی عمومی محدود به مناطقی است که اعراب در آن اکثریت جمعیتی را تشکیل میدهند. با وجود اینکه تعاملات فلسطینیان و یهودیان اسرائیلی در محل کار و مؤسسات دولتی به تماس و تطابق زبانی بین عربی و عبری منجر شده است؛ این تطابق عمدتاً به نفع عبری رقم میخورد که زبان فعالتر و مسلط است. البته تمایل یهودیان اسرائیلی به استفاده از عربی نیز بسیار کم است. بااینحال، در موقعیتهایی همچون مناسبات حاکم در ارتش، آنهم به دلیل حساسیتهای نظامی و امنیتی، تسلط به عربی اهمیت دارد. در ارتش اسرائیل، آموختن عربی به عنوان یک زبان خارجی و متعلق به «ستون پنجم» تلقی میشود و به عنوان زبانی که توانایی توطئهچینی با دشمن خارجی را داراست، مورد توجه قرار میگیرد.
سلیمان مینویسد همین کمارزشبودن زبان عربی به لحاظ هویتی، به طور متناقضی، بقای زبان عربی را در اسرائیل تضمین کرده است. گرچه شرایط پیچیدهی حاکم، تأثیر مخربی بر هویت برآمده از زبان نزد خود اعراب اسرائیل هم داشته است، زیرا عربی در اسرائیل بر «طرد ملی» (national exclusion) دلالت دارد. به عبارت دیگر، زبان عربی نه فقط برای یهودیان اسرائیلی، بلکه برای خود اعراب فلسطینی هم به معنای «دیگریبودگی» (otherness) است. اگرچه در برخی از مناطق، مانند بیتلحم، زبان عربی در حوزهی عمومی به عنوان یک زبان ملی پذیرفته شده و پویاست، اما در نهایت جایگاه زبان عربی در اسرائیل پیوسته رو به افول بوده است.
در برخلاف اعراب فلسطینی، دروزیهای اسرائیل در فاصلهگذاری از هویت عربی تعمد دارند. حدود ۴۵ هزار دروزی ساکن در اسرائیل خود را صاحب هویتی یکسان با اکثریت جمعیتی و دولت این کشور میدانند. به نوشتهی سلیمان، آنها در ارتش اسرائیل خدمت میکنند که، در کنار نظام آموزشی اسرائیل، یکی از مهمترین نهادهای مسئول در جامعهپذیری سیاسی-اجتماعی از طریق زبان عبری است. زبان دروزیها عربی است، اما عبری را هم در سطح بسیار خوبی میدانند. به باور سلیمان، با اینکه اسرائیل، بهمثابهی یک نظام قوممحور، برای دروزیها امتیازاتی برابر با یهودیان قائل نیست، اما آنها مانند یهودیان تعهد و وفاداری عمیقی به دولت دارند. هرچند که برخی نخبگان دروزی خود را همچنان متعلق به جامعهی عربی میدانند، اما همهی دروزیها چنین دیدگاهی ندارند. در واقع، دروزیها اقلیتی درون اقلیت هستند که ترجیح میدهند در جامعهی اسرائیل ادغام شوند تا اینکه با جامعهی عرب خاورمیانه متحد باشند. به باور سلیمان، از این وضعیت میتوان نتیجه گرفت که عربی در شکلگیری هویت ملی دروزیها نقشی ندارد.
سلیمان میزراحیها (یهودیان مهاجرتکرده از سرزمینهای اسلامی) را به عنوان نمونهی جالبی بررسی میکند که برای کسب هویت اسرائیلی زبان مادری خود را کنار گذاشتند. عربی زبان نسل اول میزراحیهایی بود که در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به اسرائیل مهاجرت کردند. اما عربی بهتدریج به زبانی خانگی و بیننسلی (مثلاً زبان رابط پدربزرگ و مادربزرگ با نوهها) در میان میزراحیها تبدیل شد. نسل دوم یهودیان میزراحی، با اینکه عربی میدانند، کمتر به این زبان صحبت میکنند. نسل سوم یهودیان میزراحی هم اصلاً بهندرت عربی را میفهمند.
سلیمان مینویسد زبان عربی زبان اقلیت مظنون در داخل اسرائیل و اکثریت متخاصم خارج محسوب میشود. بنابراین، از ابتدا نگرانیهایی دربارهی میزراحیها وجود داشت. مثلاً بن گوریون، اولین نخستوزیر اسرائیل، از «ذهنیت بدوی عرب» یهودیان میزراحی میترسید. نخبگان اشکنازی (مهاجرتکرده از اروپا) هم میترسیدند که میزراحیها جامعهی اسرائیل را شبیه به جامعهی مردم «شامات» (Levantinize) کنند و بنابراین میخواستند که برای «پاکسازی» شهروندان جدید اسرائیلی از خصوصیات «عربها» (مانند تنبلی و بیانگیزگی) اقدام شود. سلیمان مینویسد: «در این فرایند، یهودیان میزراحی به منظور پذیرش هویت ملی جدید دو وظیفه داشتند: فراگیری زبان عبری به عنوان نشانهی حس تعلق و کنارگذاشتن زبان عربی برای نشاندادن گسست از گذشتهی بیاعتبار.»
کنار گذاشتن زبان عربی نمایانگر گذار «یهودی میزراحی» به وضعیت بدون ابهام «اسرائیلیبودن» در فرهنگ سیاسیِ تحتسلطهی اشکنازیها تعبیر میشد. بنابراین، میزراحیها ابتدا دامنهی عربی را به محیط خانه محدود کردند. در مرحلهی بعد، با راهبردی مداخلهجویانهتر، جریان انتقال زبان معکوس شد و زبان از فرزند که در مدرسه عبری میآموخت به والدین منتقل شد تا هویت همسان و واحدی شکل بگیرد.
عربی اردنی در برابر عربی فلسطینی
اردن نیز، مانند لبنان و اسرائیل، کشوری جدید است که تاریخ آن با جنگ و درگیری درآمیخته و همین بر سیاست هویت زبانیاش هم تأثیر گذاشته است. سیاست زبانی در اردن، به دلیل مهاجرت صدها هزار فلسطینی به این کشور، رقابت بین دو گویش زبانی شد. در اردن سه گویش عربی وجود داشت؛ شهری (Urban)، روستایی (Sedentary)، و بادیهنشین (Bedoin).
در بازهی زمانی ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۷، دو گویش شهری و روستایی با فلسطینیان و لهجهی بادیهنشینان با اردنیها (کرانهی شرقی) شناسایی میشد. گویش شهری به عنوان نشانهی مدرنیته بیشترین اعتبار را داشت و بهخصوص بسیار مورد توجه زنان پایتختنشین قرار گرفته بود.
سلیمان مینویسد این وضعیت زبانی به دنبال درگیری خونین میان دولت اردن و سازمانهای فلسطینی در اوایل دههی ۱۹۷۰ تغییر کرد. یکی از نتایج این درگیری، که به شکست سازمانهای فلسطینی و بیرونراندن آنها از اردن منتهی شد، دوقطبیشدن شهروندان اردن و تقسیمشان به فلسطینی و اردنی بود. هرچند درگیری بین فلسطینیها و اردنیها مانع گرایش زنان به گویش شهری نشد، اما تأثیر زیادی بر رفتار زبانی مردانی داشت که قاطعانه به حمایت از گویش بادیهنشینان (که به معنای هویت اردنی بود) برخاستند. مردان روستایی به استفاده از گویش بادیهنشینان روی آوردند و مردان شهری، در گفتار، واژههایی از دو گویش شهری و بادیهنشینی را با هم ترکیب میکردند. این ترکیبسازی و رویآوردن به گویش بادیهنشینی یکی از محصولات جانبی منازعهی سیاسی فلسطینیها و اردنیها بود که چشمانداز سیاسی جدیدی را در نظر داشت؛ هدف این منازعه در اصل ساخت یک هویت ملی برای اردن بر اساس الگوی مرد بادیهنشین بود.
به زعم سلیمان، پروژهی ملی اردن، که بر «تمایز» گویش مبتنی است، نشان میدهد که نگرانی دربارهی تعریف هویت ملی، در جایی که تفاوتهای فرهنگی اساسی بین «خودِ» ملی (اردنیهای شرقی) و «دیگری» (فلسطینیها) وجود ندارد، شدیدتر است. از این زاویه، پذیرش گویش بادیهنشینان به عنوان نماد هویت جدید اردنی پس از سال ۱۹۶۷ با واقعیت ژئوپلیتیک جدید اردن سازگار بود.
نتیجهگیری سلیمان بر مبنای بررسی این سه کشور نشان میدهد تعامل زبان عربی با ملتسازی و منازعات سیاسی در خاورمیانه اشکال مختلفی داشته است. این تعامل گاهی میان یک زبان بومی و یک زبان استعماری (لبنان)، دو گونه از یک زبان (فلسطین و اردن)، یا دو زبان (اسرائیل/فلسطین) بوده است. زبان هرگز منبع تضاد در هیچیک از این زمینهها نبوده است؛ اما از آنرو که بیانگر انبوهی از منافع اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی در میان گروههای رقیب یک جامعه است، بدل به عاملی مهم و، درعینحال، تنشزا در هویتسازی شده است.