امسال دارون عجماوغلو، سیمون جانسون و جیم رابینسون جایزهی نوبل علوم اقتصادی را برای کار در این زمینه که «نهادها چگونه رفاه به بار میآورند و بر رفاه تأثیر میگذارند» دریافت کردند. این سه نویسندهی همکار نه فقط بسیار پرکارند بلکه نفوذ فوقالعادهای هم داشتهاند: تاکنون حدود ۵۰۰ هزار ارجاع در متون علمی به کارهایشان داده شده و همین باعث شده که بسیاری از اقتصاددانان آنها را «خدایان این علم» بنامد.
یوئن یوئن آنگ، استاد اقتصاد سیاسی دانشگاه جانز هاپکینز در مقالهای که به مناسبت اعطای این جایزه به این سه تن نوشته، ضمن تبریک دریافت این جایزه به آنها، اظهار تأسف میکند که کاش بیست سال پیش این جایزه را به آنها داده بودند؛ زمانی که خود عجماوغلو و رابینسون با حسرت از آن یاد میکنند: «آیا دههی ۱۹۹۰ را به یاد میآوریم، زمانی که همه فکر میکردند لیبرال دموکراسی تنها گزینه است و به پایان تاریخ رسیدهایم؟»
به عبارتی دیگر، آنگ اعطای جایزهی نوبل اقتصاد به عجماوغلو و همکارانش را نابههنگام میداند چرا که فکر میکند آنها در پی ارزشهایی بودند که امروزه دیگر کمرنگ شدهاند. اما مشکل آنگ فقط این نیست که عجماوغلو و همکارانش در این موقع چنین جایزهای گرفتهاند؛ آنگ اصل نظریهشان را که بابتش جایزه گرفتهاند نادرست میداند.
آنگ میگوید استدلال اساسی عجماوغلو و همکارانش این است که در توسعه، نهادهای سیاسی بیش از خواصی مانند جغرافیا اهمیت دارند. حرف آنها این است که جوامعی که نهادهای «فراگیر غیربهرهکش» دارند احتمال پیشرفت و رفاهشان بیشتر است. «همهشمول» یا «فراگیر» (inclusive) و «غیر چپاولگر»، «غیر غارتگر» یا «غیربهرهکش» (non-extractive) صفاتی مثبت به شمار میآیند؛ مانند «عادل» و «منصف»، یا خیلی سادهتر و چنان که خود عجماوغلو به کار میبرد صفت «خوب». چه کسی ممکن است از خوب بدش بیاید؟ البته که همگان نهادهای فراگیر و غیربهرهکش میخواهند.
تردید آنگ همینجا آغاز میشود: در اینکه کدام بخشهای جهان را باید «خوب» طبقهبندی کرد و ادعایشان را پذیرفت که خوببودن و دموکراتیکبودنشان است که موجب ثروتمندی و قدرتمندیشان شده و نه بهرهکشیِ استعماری که در سابقهی بسیاری از این کشورهای ثروتمند بهوضوح دیده میشود.
آنگ میگوید یک فرض شایع این است که چین و رسیدنش به ثروت و قدرت را مثال نقض استدلال عجماوغلو و همکارانش میدانند، و در این زمینه به خود کتاب آنگ هم ارجاع میدهند؛ اما حرف او این است که عجماوغلو و همکاران نه فقط راجع به چین، که راجع به دلیل رفاه غرب هم اشتباه میکنند.
چه کسی خوب است؟
بیایید ببینیم از دید عجماوغلو و همکارانش کدام قسمتهای جهان بهترین مصداق داشتن نهادهای «فراگیر» و «غیربهرهکش» هستند؟ عجماوغلو و همکارانش، در کتاب مشهورشان چرا ملتها شکست میخورند، دو کشور را در صدر صاحبان چنین نهادهایی میدانند: ایالات متحدهی آمریکا و بریتانیای کبیر، و بعد کشورهای مستعمرهنشینی را لحاظ میکنند که در متنی دیگر از آنها به عنوان «اروپای نو» یاد کردهاند؛ یعنی استرالیا، کانادا و نیوزلند. حال کدام ملتها شکست خوردهاند؟ کشورهای آفریقای جنوب صحرا، آمریکای مرکزی، و آسیای جنوبی.
آنگ اشاره میکند که این دستهبندی کشورهای خوب در اقتصاد سیاسی، با دیدگاههای مختلف، شایع است و منحصر به عجماوغلو و همکارانش نیست. ماجرا به آموزهی اقتصاد و اقتصاد سیاسی هم محدود نمیشود: مثلاً سیمون آنهولت که مشاور سیاستگذاری مشهوری در بریتانیاست فهرستی تفصیلی از کشورها و شاخصهایشان تهیه کرده با نام «نمایهی کشورهای خوب» که ۲۰ کشور اولش در آمریکا و اروپای شمالی هستند. آنهولت میگوید فهرستش بر اساس اینکه هر کشور چه چیزی به نفع عموم بشریت افزوده و چه از آن گرفته، تهیه شده است.
کشورهایی که عجماوغلو و همکارانش به عنوان «فراگیرِ غیربهرهکش» دستهبندی میکنند در واقع دموکراسیهای غربی هستند. جایی مثل کشور آفریقایی بوتسوانا که تقریباً نهادهای کمابیش خوبی دارد از نظر آنها «ابتدایی» است و در این دسته نمیگنجد.
آیا کشورهای ثروتمند فقط چون خوب بودند ثروتمند شدند؟
عجماوغلو و همکارانش میگویند کشورهای ثروتمند «اروپای نو» به این دلیل ثروتمند شدند که از سر اقبال بلندشان میراث استعماری برایشان نهادهای غیربهرهکش فراگیر باقی گذاشت؛ یعنی موفق شدند چون دموکراتیک، یعنی خوب، بودند.
این نویسندگان استدلال خود را با مقایسهی مستعمرات پیشین اروپایی بین سالهای ۱۵۰۰ تا ۱۹۹۰ صورتبندی میکنند. مستعمراتی که استعمارگران در آنها ساکن نشدند، مانند مصر و هند و مکزیک، مستعمرات پرجمعیتی بودند که استعمارگران اروپایی جذبشان شدند و در آنها نهادهای بهرهکشانهای چون بردهداری و مالیات برقرار کردند و این نهادها باعث شد این کشورها در درازمدت فقیر بمانند.
در مقابل، مستعمراتی که اروپاییان در آنها ساکن شدند، مانند ایالات متحده، استرالیا و نیوزلند، «نهادهای مالکیت خصوصی را شکلدادند، و حق مالکیت بخش بزرگی از جامعه را تضمین کردند.» عجماوغلو و همکارانش نتیجه میگیرند که در این تفاوت، جغرافیا چندان عاملیتی ندارد؛ ولی دموکراسی دارد.
کمیتهی اعطاءکنندهی جایزهی نوبل نیز در اطلاعیهی مطبوعاتیاش به همین استدلال ارجاع داده و رئیس کمیته هم گفته است که اکنون به یمن تحقیقات این سه تن، ما فهم بهتری از علل اصلی موفقیت و شکست کشورها داریم.
آنگ میپرسد آیا واقعاً استدلال آنها فهم بهتری به ما میدهد؟ با نگاه به ایالات متحده که در صدر کشورهای خوب است، راجع به مستعمرههای اروپایینشین چه میتوانیم بگوییم؟ عجماوغلو در این زمینه مینویسد:
«… اروپاییان شماری از مستعمرات تأسیس کردند که جماعتهایی از خودشان در آنجا ساکن شدند و در آنها نهادهای اروپایی حافظ مالکیت خصوصی را شبیهسازی کردند، و اغلب بهبود هم بخشیدند… در این مستعمرات که چیزی برای بهرهکشی نبود، بیشتر زمینها خالی از سکنه بودند، محیط از لحاظ بیماری مناسب بود، شمار زیادی از اروپاییان ساکن شدند و قانون و نهادهایی برای تضمین امنیت حیات سیاسی و اقتصادی خود پدید آوردند.»
اما آیا این سرزمینها «خالی» بودند؟ نه؛ تخمین زدهاند که در آمریکا حدود ۱۰ میلیون بومی ساکن بودند که سفیدپوستان آنها را کشتند یا آواره کردند. آیا چیزی برای بهرهکشی نبود؟ اروپاییان شمار زیادی برده از آفریقا وارد کردند و در ابعاد وسیع از آنها بهرهکشی کردند، همچنین کارگران چینی را برای کشیدن راهآهن در سرتاسر آمریکای شمالی با دستمزدی بسیار ناچیز به بیگاری گرفتند.
وقتی این کارگران چینی درخواست دستمزد منصفانهتر کردند، شرکتهای سازندهی راهآهن چنان به آنها گرسنگی دادند که تسلیم را پذیرفتند، و وقتی هم نهایتاً کارشان با آنها تمام شد با تصویب قانون اخراج چینیها در سال ۱۸۸۲ بیرونشان انداختند.
حتی در بین طبقهی سفیدهای حاکم نیز قواعد منصفانهای برای بازی قدرت برقرار نبود. در دوران موسوم به «عصر زراندوزی» (حدوداً از ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۰) که آمریکا رشدی سریع را از سر گذراند، رفاه با نابرابری و فساد همعنان بود.
قدرتمندان غارتگر در ساحت عمومی از اصول بازار آزاد دفاع میکردند، در حالی که در نهان از امتیازات و حمایتهای دولتی برخوردار بودند. ضرر شرکتهایی که «بزرگتر از آن بودند که سقوط کنند» اما پیدرپی ورشکست میشدند، از جیب شهروندان عادی پرداخت میشد (همان وضعیتی که در بحران مالی سال ۲۰۰۸ نیز تکرار شد.)
خلاصه، حقیقتی که نظریهی دلپذیر عجماوغلو و همکارانش کلاً حذفش میکند این است: ساکنان اروپایی مستعمرات با ساختن اقتصادی دوچهره بود که ثروت اندوختند: نهادهای فراگیر و غیربهرهکشی برای مردان سفید قدرتمند ساختند، و در عین حال به طور نظاممند از دیگران بهرهکشی میکردند.
این قابل احترام است که ایالات متحده به طور مستمر حق رأی دموکراتیک را گستردهتر کرد، حتی جنگی داخلی برای الغای بردهداری در این کشور در گرفت، و در نهایت تبدیل به کشوری چند قومی از مهاجران شد؛ اما نباید اشتباه کرد: موقعی که اقتصاد آمریکا اوج میگرفت، نهادهای سیاسیاش بهرهکشانه بودند.
آنگ میگوید عجماوغلو و همکارانش برای بهکرسینشاندن مدعایشان فقط شواهدی توصیفی برای دو الگو ارائه میکنند: الگوی مستعمراتی که اروپایینشین نشدند (یعنی جاهایی چون مصر و هند که در سال ۱۵۰۰ شهریتر بودند) در سال ۱۹۹۰ از مستعمرات اروپایینشین فقیرتر بودند؛ و الگوی مستعمرات غیراروپایینشین که در سال ۱۹۹۰ در قیاس با اروپایینشینها نهادهای «بدتری» (از لحاظ دموکراتیک) داشتند.
آنگ میگوید ورای این توصیفها، عجماوغلو و همکارانش هیچ گواه علّیای نمیآورند که نشان دهد این نهادهای «خوب» بودند که موجب این تفاوت ثروت شدند و نه عوامل دیگر. در واقع، وقتی عجماوغلو و همکارانش ادعا میکنند که «باید توجه داشت آنچه که در داستان ما مهم است «غارت» یا بهرهکشی مستقیم منابع توسط قدرتهای اروپایی نیست، بلکه پیامدهای بلندمدت نهادهایی است که تأسیس کردند» به توضیح بدیلی برای این تفاوت ثروت اشاره میکنند که البته در «داستان» آنها جایی پیدا نکرده است.
از نظر آنگ، مسئله این نیست که دموکراسی نقشی در توسعهی غرب نداشته است؛ داشته، ولی دموکراسی غربی با بهرهکشی استعماری همراه بوده و با سیاستهای حمایتی از صنایع خود در برابر دیگران، و برقراری نظام رفاقتی میان سیاستمداران و سرمایهداران بزرگ که نهایتاً به شکل لابیها قانونی شد. عجماوغلو و پیروانش فقط عامل اول را میبینند و بقیه را از نظر میاندازند.
چگونه عجماوغلو و همکاران چین را عوضی فهمیدند؟
آنگ میگوید با توجه به ضعف نظریهی عجماوغلو و همکارانش، تعجبی ندارد که برای توضیح ثروتمندشدن چین به دردسر میافتند؛ هر چه باشد چین بنا به تعریف آنها مصداق یک نظام «بهرهکش غیرفراگیر» است، نظامی که غارتگر است و همهشمول نیز نیست. پس قاعدتاً نباید رشد و توسعهای را که از دههی ۱۹۸۰ تجربه کرده، از سر میگذراند.
آنگ یادآور میشود که در کتابش، چگونه چین از تلهی فقر گریخت، به تفصیل به این مسئله پرداخته است. عجماوغلو و همکاران برای اینکه انسجام نظری خود را حفظ کنند، میگویند که رشد فوقالعادهی اقتصاد چین دیر یا زود کُند خواهد شد؛ اما حتی اگر این اتفاق هم بیفتد، که پس از مدتها رشد بالا عجیب نیست، سؤال اساسی این است که چین اصلاً چطور به این رشد خیرهکننده رسید؟
پاسخ عجماوغلو و همکارانش این است که این امر به دلیل تقارنیافتن مجموعهای از رویدادهای حیاتی رخ داد: یعنی مائو مرد و بعد تلاشهای دنگ برای اصلاح چین این کشور را پیش برد. علاوهبراین، میگویند رشد چین با وجود نهادهای بهرهکش ممکن شد چون این کشور آنقدر فقیر بود که انبوهی فرصت برای رشد در آن وجود داشت، و در آخر هم میافزایند که «بالاخره بخت هم مهم است، چون تاریخ همیشه به طریقی غیرمنتظره بروز میکند.»
آنگ میگوید البته که بخت مؤثر است اما سه دهه رشد مدام اقتصادی و نهادی را به بخت نسبتدادن چندان جالب نیست. از این گذشته، همهی کشورهای فقیر انبوهی فرصت برای رشد دارند، پس چرا مانند چین از این فرصتها استفاده نکردهاند؟
آنگ میگوید نسبتدادن رشد چین به بخت همانقدر نشان ضعف نظری عجماوغلو و همکارانش است که نادیدهگرفتن بهرهکشی اروپاییان.
چین در فاصلهی سالهای ۱۹۸۰ و ۲۰۱۲ از فقری مسکنتبار رهایی یافت و طی دوران یک نسل تبدیل به دومین اقتصاد بزرگ دنیا شد؛ آن هم بدون الگوی دموکراسی غربی. این اتفاق چطور افتاد؟ عجماوغلو و همکارانش چه عواملی را در این موضوع نادیده میگیرند؟
از نظر آنگ، چیزی که آنها نمیبینند تنوع شکلهای اقتدارگرایی است: شکلهای سرنمونی اقتدارگرایی همهی قدرتشان در یک دیکتاتور متمرکز است (مانند چین زمان مائو یا کرهی شمالی زمان کیم جونگ اون) اما باقی اقتدارگراییها میتوانند حتی بدون انتخابات تا حدی فراگیر و غیربهرهکش باشند. عکس این هم در خصوص دموکراسیها میتواند صادق باشد: بسیاری از تحلیلگران، آمریکای زمان ریاست جمهوری ترامپ را دموکراسیای از نوع غیرلیبرال میدانند.
وقتی دنگ شیائوپینگ پس از مرگ مائو قدرت را به دست گرفت، خصایص دموکراتیکی چون رقابت، مسئولیتپذیری و محدودیتهایی جزئی در قدرت را از طریق متحولکردن سازمان اداری، به اقتدارگرایی تکحزبی افزود. این البته به هیچ وجه به معنای دموکراتیککردن ساختار سیاسی نبود.
دنگ و همراهانش نظامی درست کردند که در عین برقراری اقتدارگرایی تکحزبی، برای دولتها و کارآفرینان مجالی برای ابتکار عمل باز میکرد و همین باعث شد تا مسیرهای متنوعی برای ابداعات سیاسی و اقتصادی مبتنی بر وضعیتهای محلی در چین گشوده شود.
این نظام البته مفاسد و محدودیتهای خاص خود را هم داشت، اما حرف آنگ این است که با وجود همهی اینها، مسئله پیچیدهتر از سادهبینی عجماوغلو و همکارانش است که دموکراسیهای غربی را بنا به تعریف «فراگیر و غیربهرهکشانه» و غیردموکراسیهای غیرغربی را «غیرفراگیر بهرهکشانه» میبینند.
ترویج دموکراسی در قرن بیستویکم
آنگ میگوید هدفش از تردیدافکندن در ادعاهای این برندگان نوبل اقتصاد این است که میخواهد بر راههای بهتری برای ترویج دموکراسی در قرن بیستویکم تأکید کند. حقیقتی ناخوشایند اما واضح این است که خصوصاً طی دوران جنگ سرد، لیبرالیسم ابزاری ایدئولوژیک در رقابت قدرتهای بزرگ بود و توسعهی اقتصادی نیز یکی از ساحتهای این رقابت.
ایدئولوژیککردن دموکراسی سرمایهدارانه حقایق را تحریف میکند. وقتی این ایدئولوژی را به زبان برنامهی توسعه ترجمه کنند، تبدیل به برنامهای ازبالابهپایین و قالبی میشود که به قدرتزدایی از فقرا میانجامد. بهعلاوه، این ایدئولوژیککردن لیبرالیسم، دستگاه حاکمهی غرب را نیز از فهم و تشخیص مسائل جدی سرمایهداریهای غربی ناتوان کرده است.
آنگ میگوید با کنارگذاشتن این ایدئولوژی که نظریههای امثال عجماوغلو برایش پشتوانهای نااستوار اما پرسروصدا درست کردهاند، باید ابتدا در این جهان چندقطبی اصل عدم سلطه را بپذیریم و سیاست هیچ قدرت بزرگی را ایدئولوژیک نکنیم. یعنی باید بپذیریم که هم اقتدارگرایی و هم امپریالیسم استعماری شکلهایی از سلطه هستند، و هر دو مردود هستند.
دیگر اینکه باید دموکراسی را به دلیل ارزشهای ذاتی خودش ارج نهیم: چون به انواع گروههای بهحاشیهراندهشده صدا میدهد و قدرت را پاسخگو میکند؛ نه اینکه وعدههای اغراقآمیز بدهیم که دموکراسی بهتنهایی میتواند کشوری را قوی و ثروتمند کند.