در تاریخنگاری سیاسی قرن بیستم معمولاً از جانشینی نیکیتا خروشچف به جای ژوزف استالین، و دنگ شیائوپینگ به جای مائو زدونگ به عنوان فرارسیدن دورههایی از گشایش سیاسی یاد میشود که با اصلاحات و برنامههای سیاسی بازتر و مقبولتری همراه بوده است. معمولاً نظر مورخان بر این است که نخبگان حاکم در رژیمهای شوروی و چین، خسته و فرسوده از استبداد فردی استالین و مائو، در یک فرایند تصمیمگیری جمعی به این نتیجه رسیدند که باید تن به برنامههای اصلاحی بدهند و برای همین از شخصیتهای روادارتری نظیر خروشچف و دنگ برای جانشینی استقبال کردند.
اما جوزف توریگیان در کتاب منزلت، فریبکاری و اجبار: نزاع نخبگان قدرت در اتحاد شوروی و چین پس از استالین و مائو که اخیراً (۲۰۲۲) منتشر شده است، با استفاده از اسناد نویافته نشان میدهد که بر خلاف ادعاهای پیشین، ماجرای جانشینی این دو رهبر عمدهی کمونیست ماجرای رقابت جناحی و پیروزی «اصلاحطلبان» بر «محافظهکاران» و «تندروها» از طریق یک فرایند تصمیمگیری جمعی و با اتکاء به قواعد مشخص بازی نبود، بلکه نوعی تسویهحساب درون حزبی از طریق اعمال زور، فریبکاری، و دسیسهچینی بود. پس از مرگ رهبر، قواعد جنگل حاکم بود و هر کسی به فکر این بود که چطور گلیم خودش را از آب بیرون کشد.
معمولاً، چه پژوهشگران علوم سیاسی و چه تاریخنگاران، چنین تحلیل میکنند که رژیمهای کمونیستی شوروی و چین نهادها و قواعدی داشتند که نخبگان و خبرگان حاکم بر اساس آن با هم بحث میکردند و به تصمیمگیری جمعی میرسیدند؛ تعیین جانشین و انتقال قدرت به این ترتیب ممکن میشد. اما توریگیان در کتابش نشان میدهد که این نهادها و قواعد در برابر سالهای طولانی استبداد فردی و کیش شخصیت رهبرانی نظیر استالین و مائو رنگ باخته بودند و نمیتوانستند در فرایند انتقال قدرت نقش موثری بازی کنند.
توریگیان نشان میدهد که در مرحلهی انتقال قدرت و جانشینی رهبری در شوروی و چین، نه روابط جناحی و ساختارهای حزبی اهمیت چندانی داشتند، و نه برنامهها و گرایشهای سیاسی. رقابت بین جناحها و بر سر برنامهها و گرایشهای سیاسی نبود؛ برعکس، این افراد بودند که با هم سر جانشینی نزاع میکردند. آنچه نقش تعیینکننده داشت، روابط شخصی بین افراد و چهرههای شاخص این رژیمها بود: اینکه هر کسی چقدر اعتبار و «پرستیژ» در میان نخبگان قدرت دارد، چه برگهای برندهای را در آستین خود پنهان کرده، چه پروندههای محرمانهای از رقبا و نقاط ضعفشان در اختیار دارد که میتواند علیهشان به کار برد، چه حقههایی میتواند بزند، با چه کسانی میتواند زدوبند کند، و چقدر میتواند روی حمایت قوهی قهریه و فرماندهان نظامی و امنیتی حساب کند.
شوروی و چین
توریگیان میگوید بررسی رقابت قدرت پس از استالین و مائو، برای ما نه فقط در زمینهی سیاست شوروی و چین آن زمان که از جمله جاهطلبانهترین برنامههای سیاسی تاریخ بشر بودند، درس میآموزد، بلکه میتواند راجع به خود ماهیت سیاست در رژیمهای اقتدارگرا هم درسهای مهمی در بر داشته باشد. جانشینی استالین و مائو فقط برای مردم کشورشان مهم نبود، بلکه در همان زمان و پس از آن سرنوشت بسیاری دیگر از مردمان جهان را نیز رقم زد.
نخبگان سیاسیِ بازمانده پس از استالین و مائو به ضرورت ایجاد تغییرات سیاسی جدی اعتقاد داشتند، اما دچار تفرقه بودند و تقابلات تاریخیشان هیچ اعتمادی بین آنها باقی نگذاشته بود. توریگیان نشان میدهد افرادی که به دنبال جانشینی استالین و مائو بودند علیه یکدیگر وارد نزاعی سخت شدند و از هر وسیلهای استفاده کردند؛ از تفسیر قواعد به نفع خود گرفته تا تهدیدهای آشکار یا ضمنی به استفاده از زور. چنان که توریگیان نشان میدهد، برندگان این بازی کسانی نبودند که بیشترین قابلیت را برای رفع مشکلات عمومی کشور داشتند، بلکه کسانی بودند که شیوههای سیاسی تهاجمیتری را در پیش گرفتند. چنان که توریگیان نشان میدهد، شوروی و چین کمونیست نتوانستند قواعد روشن و پابرجایی برای بازی و رقابت سیاسی حتی در میان نخبگان درون حاکمیت تعبیه کنند.
در شوروی پس از مرگ استالین، خروشچف در ابتدا توانست با یاری مارشال ژوکوف بر مخالفان خود در درون حزب فائق آید، اما بعد کمر به حذف خود ژوکوف بست. توریگیان نشان میدهد که دوران حکومت خروشچف به هیچ وجه دورهی «رهبری جمعی» نبوده است؛ خروشچف آشکارا همهی اعضای کمیتهی مرکزی حزب در زمان رهبری خود را تحقیر میکرد و وقتی در ۱۹۶۴ بالاخره توانستند او را از قدرت کنار بزنند، به قول مولوتوف وزیر خارجهی شوروی، در تمام دوران حکومت او و در تمام جلساتی که برگزار شد و صورت آنها منتشر شد، حتی یک خط انتقاد علیه خروشچف نمیتوان دید؛ چون او نیز انتقاد علیه خود را تحمل نمیکرد.
توریگیان نشان میدهد که خروشچف و همدستانش برای بهقدرترسیدن کاری به ارائهی برنامه برای حل مشکلات کشور نداشتند؛ آنها در درجهی اول در پی حفظ خود در نزاع بیرحمانهی قدرت بودند و میدانستند که اگر ببازند نابود میشوند و بعد از اینکه بردند هم خودشان بقیه را حذف کردند. پس از آنکه بالاخره ائتلافی از رهبران حزبی توانست در توطئهای موفق خروشچف را به زیر بکشد، برژنف به رهبری رسید. گرچه برژنف قدری ملایمتر بود، اما او هم به قول توریگیان با حسادت تمام از اقتدار خود در مقام رهبر عالی محافظت میکرد. بهاینترتیب، با پسزدن خروشچف نیز «رهبری جمعی» بختی نیافت و باز هم پاکسازیهای درون حزبی ادامه پیدا کرد.
تاریخنگاری معاصر راجع به چین اجماع دارد که دوران دنگ شیائو پینگ عصر طلایی پیشرفت اقتصادی و سیاسی بوده است؛ البته با استثنای وقایع خونبار سال ۱۹۸۹ میدان تیانآنمن. به طور مشخص، در این تاریخنگاری برای دنگ این اعتبار را قایلند که نهادهایی را در چین تأسیس کرد که از برآمدن چهرهی مستبدی دیگر مانند مائو جلوگیری کند. این اعتقاد در بین مورخان چنان جا افتاده است که جهتگیریهای سیاسی اخیر شی جینپینگ رهبر فعلی چین در تقویت کیش شخصیت خود را اغلب به جداشدن از راه دنگ تعبیر میکنند. توریگیان اما میگوید که بهرغم همهی تصورات رایج، دورهی زمامداری دنگ نیز به نحو بارزی دوران حکومت مردی مقتدر بود و با رویکارآمدن او آئین دوران مائو به پایان نرسید. توریگیان نقل قولی از یکی از منتقدان داخلی حزب کمونیست چین میآورد که بهخوبی وضعیت را نشان میدهد: «در دوران مائو زدونگ وضع چنین بود و در زمان دنگ شیائوپینگ هم وضع به همین قرار بود؛ هیچ کس جرأت نمیکرد عقیدهی متفاوتی داشته باشد؛ هیچ کس جرأت نمیکرد «شورش» کند یا برای مبارزه با اشتباهات روی قدرت جمعی حزب حساب کند. این مسئله به نبود دموکراسی در درون حزب بر میگشت.»
توریگیان نشان میدهد که دنگ در سرتاسر دوران زمامداریاش یکهتاز، بیرقیب و خودرأی بود و مشورت نمیپذیرفت، و چهرههایی هم که به عنوان رقبایش مطرح میشدند در واقع صرفاً آدمهای ناتوانی بودند که تراشیده شده بودند تا نمایشی از تنوع سیاسی را به صحنه آوردند؛ وگرنه همانها نیز در مواقع حساس پشتیبان و حتی ستایشگر دنگ بودند. بهاینترتیب، توریگیان نشان میدهد که واقعهی کشتار معترضان در میدان تیانآنمن به هیچ وجه یک گسست و استثنا در رویهی دنگ نبود؛ بلکه او با همان خودرأیی همیشگی کمیتهی مرکزی حزب را برای برخورد خشونتآمیز با معترضان به دنبال خود کشید.
نخبگان حاکم و جانشینی رهبری
توریگیان برای بسط نظریهی خود راجع به عملکرد طرفهای مختلف در مسئلهی جانشینی سه پرسش را پیش میکشد و دو مجموعهی بدیل از فرضیات را برای رسیدن به پاسخ این پرسشها بررسی میکند: ۱) اصلیترین دلیل هر کسی برای اینکه تصمیم بگیرد در رقابت جانشینی رهبری طرف کدام رقیب را بگیرد چیست؟؛ ۲) رقبا در چه محیطی به تبلیغ برای جلب حمایت از رهبری خود میپردازند؟؛ ۳) نتیجهی تصمیم برای حمایت از یکی از رقبا چگونه اعمال میشود؟
نظریههای رایج در خصوص اقتدارگرایی بر نوعی تلقی از قدرت مبتنی هستند که آن را شبیه بدهبستان بازار میپندارد. این تلقی که میتوان بنا بر آن قدرت را «منظومهی منافع» (constellation of interests) شمرد، میگوید قدرت در واقع یعنی دراختیارداشتن منابع، و اقتدار یعنی داشتن اختیار توزیع این منابع بین افراد و جلب حمایتشان از این راه. توریگیان این الگو را «الگوی اقتصادی» قدرت میخواند. در این دیدگاه، سیاستورزیدن عبارت است از تلاش برای گردآوردن منافع فردی از طریق انتخابهای جمعی، به مؤثرترین روش ممکن. به عبارت دیگر، کسی که بهترین الگوی حمایت یا محبوبترین برنامهی سیاستگذاری را مطرح کند برندهی نزاع جانشینی میشود.
بدیهی است که جانشین رهبری در رژیمهای اقتدارگرا از طریق مشارکت همگانی مردم در انتخاباتی آزاد تعیین نمیشود، بلکه گروه معدودی از نخبگان حاکم هستند که تصمیم میگیرند. فرض «الگوی اقتصادی» این است که حد وسط خواستهای کسانی که قرار است رهبر بعدی را انتخاب کنند مشخص میکند که چه کسی برندهی رقابت جانشینی است؛ یا به عبارت دیگر، کسی میتواند رقابت جانشینی را ببرد که میانهی نظرات انتخابکنندگان را به خود جلب کند. در این تلقی از قدرت، با توجه به اهمیتی که به دادوستد و تصمیمگیری بر اساس تقسیم منافع داده میشود، قوای قهریه، یعنی نیروهای نظامی و امنیتی، دارای نقش ویژهای به شمار نمیآیند و آنها را صرفاً مجری تصمیمها میدانند. انگار که نخبگان رژیم «طرفهای آزادی هستند که با هم قرارداد میبندند» تا چه کسی را به عنوان رهبر جدید انتخاب کنند، و قوای قهریه هم کنار نشستهاند و به هر تصمیمی که نخبگان گرفتند احترام میگذارند.
توریگیان میگوید که «الگوی اقتصادی» وقتی میتواند متحقق شود که با نوعی نهادینهشدن جدی سازوکارها و قواعد رقابت سروکار داشته باشیم؛ چیزی که به زعم او نظامهای اقتدارگرا فاقد آن هستند. تعریفی از نهادینهبودن که توریگیان با آن کار میکند، تعریفی است که از کتاب استریک و تلن وام میگیرد: نهادها قواعد شفاف، خالی از ابهام، و صورتبندیشده هستند، و اجرا و دفاع از این قواعد هم توسط مجریان و داوران بیطرف و مشخصی انجام میشود که اقتدار نهادیشان پذیرفته شده.
حرف توریگیان این است که در نظامهای اقتدارگرا ما با ضعف نهادی طرف هستیم، و برای همین «الگوی اقتصادی» برای تحلیل مسئلهی جانشینی رهبری جواب نمیدهد. وقتی نهادها ضعیف باشند، تفاوت سیاستهای پیشنهادی رقبا هم بیاهمیت می شود و در عوض میزان نفوذ شخصی، منزلت و اعتبارشان است که اهمیت بیشتری پیدا میکند. در نظامی که نهادهای ضعیفی داشته باشد، تضمینی وجود ندارد که نخبگان قدرت فرصت ارائهی عقاید خود را داشته باشند، یا تضمینی در کار نیست که اگر هم توانستند ابراز عقیده کنند بعداً به خاطر حرفهایشان مجازات نشوند. در این نظامها، رهبران تمایل دارند بحثهای واقعی را خاموش کنند، چون وقتی نهادهای مستحکمی وجود نداشته باشند، ادامهیافتن چنین بحثهایی ممکن است باعث شود زمام امور از دستشان در برود. علاوه بر این، در غیاب گردش آزادانهی اطلاعات، نخبگان قدرت در فهم احساسات یکدیگر مشکل دارند و بسیار امکان دارد که حرف و نیت رقبایشان را بهدرستی نفهمند.
در چنین محیط سیاسیای، کسانی که در موقعیت جانبداری از رقبای جانشینی قرار میگیرند در درجهی اول نگاه میکنند که دارند از چه شخصی حمایت میکنند و برایشان مهم نیست که این شخص چه برنامهها یا طرز فکر سیاسیای دارد و چه وعدههایی میدهد. پیوندهای اجتماعی و اعتبار شخصی رقبا در نزاع جانشینی مهمتر از وعدههایی است که برای جلب حمایت میدهند و مهمتر از تفاوت سیاستگذاریهایشان با رقبای دیگر است. در چنین محیطی، همچنین اینکه کدام یک از رقبا نفوذ شخصی بیشتری برای جهتدهی به نهادهای سیاسیِ تصمیمگیر دارد، مهمتر از این است که اکثریت یا میانهی نخبگان سیاسی راجع به رقبای مختلف چه فکر میکنند.
در عین حال وقتی نهاد، یعنی قواعد شفاف با مجری و داور مشخص و بیطرف وجود نداشته باشد، زور عامل تعیینکنندهی جانشین خواهد بود. بهاینترتیب، قوای قهریه نقشی اساسی در فرونشاندن اختلافاتی خواهند داشت که در غیر اینصورت نهادی قوی برای رفع و رجوع آنها وجود ندارد.
ضعف نهادی؛ نه فقدان نهاد
توریگیان روشن میکند که وقتی از ضعف نهادی در نظامهای سیاسی تحت بررسیاش حرف میزند، یعنی از شوروی و چین کمونیست، مقصودش اصلاً فقدان کلی نهادها نیست. مثال جالب او برای فهم وضعیت نهادی در این نظامها مقایسهی آنها با نظام بینالملل است: در نظام بینالملل مجموعهای از قوانین مورد توافق بین دولتها وجود دارند، اما در غیاب مجری و ضامن مستقل و قوی، وضع اجرا و پیشبینی عاقبت این قوانین همواره در ابهام است. توریگیان میگوید در داخل نظامهایی نظیر شوروی و چین کمونیست نیز مانند نظام بینالملل به طور مستمر نزاع بر سر غلبه و تسلط افراد بر یکدیگر در جریان است. با این حال و با وجود همهی ابهامهای موجود، قواعدی هم در داخل همین نظامها، به طور نوشته یا نانوشته، برای تعریف روابط میان نخبگان قدرت و نحوهی رقابتشان وجود دارند.
نخبگان قدرت در چنین نظامهایی سعی میکنند چنین تظاهر و وانمود کنند که قوانین و قواعد را رعایت میکنند و رعایتنکردن آنها ممکن است به خدشهدارشدن اعتبارشان بینجامد. بهعلاوه، قانونشکنی آشکار باعث تشویق شورش میشود و نخبگان قدرت از این امر پرهیز دارند. بنابراین، گرچه چنین نظامهایی سطح نهادینگی پایینی دارند، اما حدومرزهایی برای مراعات قواعد نگه میدارند.
این قواعد هر چند مبهم هستند، اما همچنان مورد رجوع هستند تا به نوعی، به قول جان دان فیلسوف سیاسی، «تحقیر ذاتی» (intrinsic humiliation) را که فرمانبرداری با خود دارد تسکین دهند و آن را تحملپذیرتر کنند. در عین حال، قواعد معمولاً خط فاصل درون و بیرون نظام بودن را مشخص میکنند؛ در درون نظام، حتی رقیبانی که به خون همدیگر تشنه هستند نیز به شیوهای با هم مخالفت نمیکنند که از دایرهی نظام بیرون بیفتند و به ناگاه به شکل مخالف بیرونی نظام دربیایند. به دلایل ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک، نخبگان قدرت برای خود حیاتی بیرون از دایرهی نظام متصور نیستند. بنابراین وقتی کسی بازی قدرت را در درون نظام میبازد، اغلب به باخت تن میدهد و ثبات کل نظام را به خطر نمیاندازد.