چرا بسیاری از انقلابها که مستبدی را سرنگون میکنند، منجر به ادامهی استبداد با چهرهای جدید میشوند؟ چرا انقلابها با وجود آرمانهای زیبا و وعدههای والا ناامید میکنند؟ چرا بسیاری از انقلابها نمیتوانند بهبودی در شرایط زندگی مستمندان ایجاد کنند؟ چرا اکثر تغییروتحولات اجتماعی و سیاسی بزرگ منجر به کاهش نابرابری طبقاتی نمیشوند؟ علوم جامعهشناسی و سیاست از مناظر گوناگونی به این موضوعات میپردازند. اما روانشناسی نیز در این میان سهمی مغفول دارد. فتحعلی مقدم، استاد روانپزشکی و پژوهشگر حوزهی روانشناسی اجتماعی در کتاب جدیدش با عنوان چگونه روانشناسان ناموفق بودهاند به این سهم مغفول پرداخته و میپرسد انقلابها چه چیزهایی را و با چه سرعتی میتوانند تغییر دهند؟
برای فرودستان جامعه، مسئلهی کلیدی این نیست که آیا یک انقلاب توسط جناح چپ رادیکال یا راست رادیکال انجام میشود، بلکه این است که چرا حتی پس از انقلاب، تبعیضها و شکافهای طبقاتی پابرجاست؟ چرا پس از انقلاب هم رابطهی رهبر-پیرو به شیوهی سابق ادامه پیدا میکند؟ فتحعلی مقدم، که شاهد تجربهی انقلاب ۵۷ در ایران بوده، میگوید پس از بسیاری از انقلابهای بزرگ، دیکتاتورهای جدیدی که نمایندهی چپ یا راست سیاسی هستند هویدا میشوند. آنها میتوانند استالین یا هیتلر و یا مانند خمینی نمایندهی دین باشند. سؤال کلیدی این است که چرا الگوی پیش از انقلاب به قوت خود باقی میمانند؟
به باور نویسنده، مفهوم خشم با انقلاب درآمیخته است؛ شور شدید جمعیتی که به زندان منفور باستیل در پاریس ۱۷۸۹ حمله کردند، خشم آمریکاییهای استقلالطلب که به کشتیهای بریتانیا یورش بردند و صندوقهای چای را به بندر بوستون در سال ۱۷۷۳ پرتاب کردند، و یا افراطگرایی مرگبار نیروهای ارتش سرخ که تزار نیکلاس دوم و تمام خانوادهاش را در سال ۱۹۱۸ اعدام کردند، مثالهای قابل توجهی هستند. حداقل مطالبهی این خشمِ انقلابی «سرنگونی» و جایگزینی قدرت حاکم در جامعه است. خواه این قدرت در دست یک فرد (پادشاه)، یک گروه (بنیادگرایان مذهبی)، یا یک طبقهی اجتماعی (اشراف و ثروتمندان) باشد. در ظاهر به نظر میرسد که انقلابها تغییر از پایین به بالا را به ارمغان میآوردند و در ابتدا تلاشهای جدی برای برآوردن نیازهای فقرا نشان میدهند. اما همهی اینها گام اول انقلاب است؛ گامی که یک رژیم در آنها سرنگون میشود. گام دوم انقلاب، تغییر نظامهای فرهنگی را به دنبال دارد و رفتار روزمرهی رهبران و آحاد جامعه را متحول میکند؛ گامی که در عمل مغفول میماند.
مقدم میگوید روانشناسی تلاشی برای پاسخدادن به پرسشهایی نکرده است که از دیدگاه فقرا دربارهی انقلابها مطرح میشود. علم روانشناسی بر آنچه میتوانیم «بسیج جمعی» بنامیم، متمرکز شده؛ شرایطی که افراد تحت آن اقدام جمعی غیرهنجاری را انجام میدهند. برخی از نظریات روانشناسی بسیج جمعی را مورد بررسی قرار دادهاند. تد رابرت گر در نظریهی «محرومیت نسبی» بر این باور است که چنان چه افراد در راه دستیابی به اهدافشان با موانعی روبهرو شوند، دچار «محرومیت نسبی» خواهند شد، و نتیجهی طبیعی و زیستی این وضعیت آسیبرساندن به منبع محرومیت است. بهعلاوه، بر اساس نظریهی «هویت اجتماعی»، انسانها تمایل دارند تا خود را بر اساس یک گروه، یا به تعبیری در یک روح جمعی مانند ملیت، رنگ، دین، گرایش جنسی و نظایر آن تعریف کنند. در نظریهی توجیه سیستم، مکانیسمهای روانشناختی که تداوم بیعدالتی را امکانپذیر میکند مورد بررسی قرار گرفته است. بر اساس این نظریه، انگیزهای در مردم وجود دارد که بسته به موقعیت و در درجات مختلفی دست به توجیه وضع موجود بزنند و آن را وضعیتی قابل قبول بدانند.
هر چه چیزها بیشتر تغییر کنند، بیشتر ثابت میمانند
مقدم قطعهای از شاعر مشهور ایرلندی، ویلیام باتلر ییتس نقل میکند که در شعری به نام روز بزرگ میگوید: «جای گدایان عوض شده، اما شلاق بر جای خود باقی است!» با ذکر این قطعه مقدم میپرسد که چرا در بسیاری از موارد، انقلابهایی که مستبدی را سرنگون میکنند، همچنان منجر به ادامهی استبداد اما با چهرهای تازه میشوند؟ رهبران انقلابی، تودههای مردم را با وعدهی دگرگونی نظام بسیج میکنند، اما پس از دستیابی به قدرت، بهسادگی امتیازات نخبگان سابق را در اختیار میگیرند و فقرا همچنان از نابرابریها و بیعدالتیها رنج میبرند. مقدم منکر این نیست که تغییراتی نیز در پی انقلابها حاصل میشوند. بردهداری غیرقانونی شده و زنان و اقلیتها دستکم در ظاهر صاحب حق رأی هستند؛ ما امروز صاحب اعلامیهی جهانی حقوق بشر سازمان ملل متحد هستیم؛ امید به زندگی بالا رفته و مرگومیر نوزادان کم شده و، به طور کلی، سلامت برای مردم در اکثر نقاط جهان بهبود یافته است. حتی بدترین دیکتاتوریها، مانند ایران و روسیه هم در ظاهر اذعان میکنند که دولت باید خواست مردم را منعکس کند. اما سؤال اساسی کماکان این است که چرا پس از انقلاب هم شلاق بر جای خود باقی است؟ در انقلاب ایران، جای تاجوتخت با عمامه عوض شد. شاید ادعا شود که انقلاب آمریکا نتایج متفاوتی ایجاد کرد، اما رویکارآمدن دونالد ترامپ بهتنهایی کافی بود تا ماندگاری دستاوردهای دموکراسی آمریکایی بار دیگر به سؤالی جدی در اذهان تبدیل شود.
روانشناسی در مرکز پرسشهای مربوط به انقلابهای سیاسی قرار دارد؛ اما سهم این پرسشها در روانشناسی جریان اصلی مغفول مانده است. انقلابیون تلاش میکنند تا نظامی سیاسی در جامعه را از یک صورت به صورتی دیگر تغییر دهند و برای موفقیت باید در شناخت و عملکرد مردم، اعم از رهبران و پیروان، نیز تغییراتی ایجاد کنند. از این رو، سیاستهایی را اجرا میکنند که برای تغییر رفتار طراحی شدهاند. به عنوان مثال، انقلابیون روس به صراحت تلاش کردند تا از تحقیقات روانشناسی رفتارگرا (Behaviorism) برای ایجاد تغییر رفتار در جهت اهداف سیاسی خود استفاده کنند. این اهداف سیاسی آشکارا شامل جامعهای بیطبقه بود؛ اما این پروژه تا حدی به دلیل کاستیهای رفتارگرایی شکست خورد.
درک فرایند تغییر، چالشی اساسی برای علم روانشناسی است که شامل درک تغییرات عصبی و شناختی در طول رشد انسان، تغییرات روابط بین فردی، روابط گروهی، و رفتار سازمانی میشود. درک تغییرات رفتاری نیز یکی از اهداف اساسی پژوهشگران روانشناسی است زیرا این حوزه ارتباطی تنگاتنگ با حوزههایی مانند سلامت روان و آموزش دارد. مقدم با مرور مجموعهی این پژوهشها تا به امروز، تأکید میکند که ما ظرفیت خود برای تغییر رفتار انسانی را دست کم گرفتهایم؛ اما در عین حال، این مهم را هم نباید نادیده بگیریم که سرعت تغییر نیز نقشی اساسی در این امر دارد.
روانشناسی و تغییر پس از انقلاب
مقدم انقلاب را سازوکاری میداند که شامل تغییرات سیاسی، فروپاشی رژیمهای حاکم، و ظهور دولتهای جدید است. اما او معتقد است که علاوه بر انتقال قدرت، باید بدانیم بعد از انقلابها چه اتفاقی رخ میدهد و رفتار رهبری و تودهها به چه شیوه تغییر مییابد. مقدم میگوید اصطلاح «انقلاب» به چیزی بیش از انتقال قدرت دلالت دارد. انقلابها با هدف پیشرفت فردی و جمعی به سوی جامعهی آرمانی صورت میگیرند، و انقلابیون مدعی نیستند که به خاطر داشتن قدرت، خواستار دگرگونی قدرت سیاسی هستند. آنها به جای داعیهی قدرتطلبی، از ایدئولوژیهای دیگری مانند آزادی، عدالت، کمونیستم یا اسلام سخن میگویند. آرمانهای مطرحشده توسط انقلابیون مستلزم تغییرات و بهبودهای ملموس در زندگی طبقهی پایین جامعه و همچنین دگرگونی روانشناختی در نحوهی تفکر و عمل مردم به صورت فردی و جمعی است.
مقدم با واکاوی مفهوم روانشناسی انقلاب، از لو بون، متفکر فرانسوی، نقل میکند که «تغییر نام یک حکومت، ذهنیت مردم را دگرگون نمیکند.» او همچنین با اشاره به کتاب آناتومی انقلاب اثر کرین برینتون نقل میکند: «بسیاری از عادات، احساسات و منشهای انسانی را نمیتوان بهسرعت تغییر داد… تلاش افراطگرایان برای تغییر آنها، چه با اعمال قانون یا وحشت و یا تشویق، لاجرم با شکست مواجه میشود و پس از دوران نقاهت آنها (این رفتارها) بدون تغییری چندان باز میگردند.» دیدگاههای لو بون و برینتون به ویژگیهای کلیدی انقلاب اشاره دارند که نیازمند مطالعهی روانشناختی است. اول اینکه، سرعت تغییر رفتار برای مراحل و فعالیتهای مختلف در جریان انقلاب، متفاوت است. دوم، تغییر حکومت میتواند نسبتاً سریع اتفاق بیفتد، اما تغییر در رفتار مردم نسبتاً کند است.
مفهوم «مومسانی سیاسی» (political plasticity) که فتحعلی مقدم آن را وضع کرده به همین موضوع اشاره دارد. در علم مواد، مومسانی میزان قابلیت و انعطاف یک ماده برای قالبپذیری و تغییر شکل را نشان میدهد. توجه به «مومسانی سیاسی» کمک میکند که بفهمیم «چه مقدار از رفتار جمعی و با چه سرعتی در سپهر سیاسی میتواند تغییر کند.» چیزهایی در مغز و روان جوامع انسانی، بیرون تکتک افراد، هست که عمیقاً حک شدهاند و جا خوش کردهاند؛ در برابر تغییر، سخت و مقاوم هستند و بهراحتی عوض نمیشوند. یکی از این چیزها پدیدهی «رهبری» است: هر جامعهی انسانی رهبری دارد و به طور تاریخی این رهبران اغلب مردان مسنی بودهاند که به دنبال تمرکز قدرت در دستان خود و حامیانشان هستند. انقلابها گرچه وعدههای زیبایی چون «قدرت در دست مردم» و «برابری همگانی» میدهند، اما پدیدهی رهبری تمرکزگرا و انحصارطلب همچنان پس از انقلاب ادامه مییابد. حتی سبک رهبری هم تغییر چشمگیری نمیکند: کلام شاه و کلام خمینی هر دو قانون مقدس فرض میشدند و هر که منتقدشان بود در معرض خطر قرار داشت.
مقدم از این انتقاد میکند که اکثریت قریب به اتفاق مطالعات روانشناختی در کمتر از یک ساعت، اغلب در یک محیط آزمایشگاهی، با تعداد بسیار محدود شرکتکنندگان انجام میشوند. اما برای مطالعهی تغییرات قبل، حین، و بعد از انقلابها، باید روی فرآیندهای روانشناختی بلندمدتی تمرکز کرد که افراد عادی در تعاملات تجربه میکنند. بررسی روابط بینانسانی و درهمتنیدگیهای اجتماعی به اندازهی بررسی سازوکارهای عصبی افراد حائز اهمیت است و روانشناسی با مطالعهی آن میتواند به درک درستتری از سرعت تغییر یا، به تعبیر نویسنده، میزان «مومسانی سیاسی» دست یابد.
روانشناسی رفتارگرا، که در اتحاد جماهیر شوروی مورد توجه بود، فرض میکرد که رفتار انسان بر اساس شرایط محیطی شکل میگیرد. نقل قول مشهوری از تروتسکی ذهنیت انقلابیون کمونیست را خوب منعکس میکند: «ایجاد شرایط سوسیالیستی زندگی، پیشنیاز روانشناسی سوسیالیستی است.» هدف شوروی ایجاد جامعهای بود که بر اساس قاعدهی «از هر کس بر اساس تواناییهایش، به هر کس بر اساس نیازهایش» بنا شده باشد. مالکیتهای خصوصی کنار گذاشته شد و مشوقهای فردی جای خود را به مشوقهای جمعی و گروهی داد. زمامداران شوروی میخواستند خیلی سریع تغییرات بزرگی را پدید آورند، فکر میکردند با ایجاد دستوری محیط مدنظرشان میتوانند فکر و عمل آدمها را عوض کنند؛ غافل از اینکه، محدودیتهای «مومسانی سیاسی» اجازهی هرگونه تغییری را در مدتی کوتاه نمیدهد.
به باور نویسنده، برای توضیح اینکه چرا انقلابها ایدهآلها را محقق نمیکنند، چند توضیح اصلی وجود دارد. اول اینکه، مطمئناً برخی از انقلابیون در طرح آرمانها صادق نیستند. آنها با انقلاب همراه میشوند تا به قدرت دست یابند. حتی انقلابیون صادق نیز ممکن است در نهایت تسلیم وسوسههایی شوند که قدرت ناگزیر به همراه دارد. از طرف دیگر، هم نمونههای تاریخی و هم شواهد تجربی نشان میدهد که قدرت صاحبش را فاسد میکند. تعداد بسیار کمی از مردم از قدرت اخلاقی نلسون ماندلا برخوردارند. بیشتر رهبران، مانند استالین، قذافی، صدام حسین، و خمینی، پس از انقلاب مخالفان را در خون خفه میکنند و تا آخرین نفس به قدرت مطلق میچسبند. علت دیگر خودفریبی است. تحقیقات روانشناسی زیادی وجود دارد که نشان میدهد که ما آمادهایم تا «اشتباهاتی را که رخ داده بپذیریم، اما نقش خود را در آنها انکار میکنیم.»
مقدم در ادامه میگوید فساد، دستکاری و خودفریبی رهبران تنها بخشی از این است که چرا آرمانهای انقلاب محقق نمیشود. عامل بسیار مهم دیگر این است که برای دستیابی به جامعهی ایدهآل، تغییرات رفتاری در رفتار جمعی و فردی ضرورت دارد. اما چنین تغییراتی بهشدت آهسته صورت میگیرند و ایجاد آنها بسیار دشوار است. دلیل دشواری این امر، بههمپیوستگی و درهمتنیدگی ویژگیهای درونی سازوکارهای رفتاری افراد با فرایندهای بیرونی است که اعضای جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد.
روانشناسی تغییر سیاسی
مقدم استدلال میکند که اگر قرار باشد روانشناسی از منظر فرودستان موضوع پژوهش خود را انتخاب کند، «تغییر» باید مسئلهی مرکزی آن باشد: ولی نه به معنایی تقلیلگرا از تغییر که فقط به روندهای بیناانسانی توجه میکند، بلکه به معنایی که همزمان روندهای کلان و در عین حال خرد روابط اجتماعی را در نظر میگیرد. در این صورت است که میتوانیم بپرسیم چرا مسیر رسیدن به یک دموکراسی راستین اینقدر دشوار بوده و بفهمیم که در آینده چگونه میشود این مسیر را هموارتر کرد.
طنز غریبی است که در دو دههی آغازین قرن بیستویکم، که امکان و تکنولوژی مشارکت انبوه جمعی در تصمیمگیریها بیشتر شده، در عمل ما بیشتر متمایل به شیوهی فردمحور تصمیمگیری توسط قلدرهای اقتدارطلب بودهایم. در عین حال، شاهد تمرکز هرچه بیشتر ثروت در دستان معدودی از افراد و فقیرشدن جمع کثیری بودهایم. به باور فتحعلی مقدم، روانشناسی بدون پاسخگویی دقیق به سؤالاتی که سیاست، اقتصاد، و علوم اجتماعی در مرکز توجه آنهاست، محکوم به شکست خواهد بود. از آنجایی که هر کدام از علوم یادشده نقشی در تحلیل فقر، تبعیض، و نابرابری دارند، روانشناسی هم باید نقش خود را ایفا کند. ایفای چنین نقشی مستلزم این است که از جریان کنونی روانشناسی فرا برویم و به جای اینکه صرفاً بر مطالعهی فرد و رابطهی بین فردی تمرکز کنیم، درهمتنیدگی کل روابط انسانی را برای درکی دقیقتر از «مومسانی سیاسی» در نظر بگیریم.