این روزها در هر موقعیتی مدام دعوتمان میکنند که برای رسیدن به شادکامی (happiness) بکوشیم. انواع و اقسام تارنماها، کتابها، شبکههای اجتماعی و مراکز تندرستی آموزش میدهند که چطور شاد باشیم. یادمان میدهند که برای شاد زیستن فقط کافی است نگاهمان را عوض کنیم، مثبت بیندیشیم و خودمان را با جریان زندگی هماهنگ کنیم. میگویند فقط با تغییر چند عادت روزانه میتوانیم لبریز از شادمانی شویم.
یکی از جلوههای مشهور رسیدن به شادکامی در فرهنگ عامه فیلم «در جستجوی شادکامی» با بازی ویل اسمیت است که در آن قهرمان فیلم در فلاکت و بدبیاری دست و پا میزند، اما با مثبتاندیشی و صبر و بردباری و سختکوشی به طرز معجزهآسایی تبدیل به دلال موفق و پولدار سهام میشود. فیلم در واقع از روی داستان زندگی کریس گاردنر ساخته شده که خودش در حال حاضر یکی از مبلغان مثبتاندیشی است.
ادگار کاباناس، پژوهشگر روانشناسی در دانشگاه کامیلو خوزه سیلای اسپانیا، و ایوا ایلوز، استاد روانشناسی در دانشگاه عبری اورشلیم، در کتاب اخیرشان با عنوان «ساختن شهروندان شادکام: چگونه دانش و صنعت شادکامی زندگی ما را کنترل میکند» به نقد جریان روانشناسی مثبتاندیش پرداختهاند، جریانی که همین ایدهی شادکامی فردی و کالاهای مرتبط با آن را مدام تبلیغ میکند. کاباناس و ایلوز نشان میدهند که تأکید مصرانه بر شادکامی و مثبتاندیشی، برخلاف ظاهرش ماهیتی سیاسی دارد که با التزام به تلاش برای فهم اوضاع اجتماعی و تعهد برای بهبود آن در تضاد است.
کاباناس و ایلوز میگویند این میل وسواسگونی که برای رسیدن به شادکامی فردی دامن زده شده، حاصل کار روانشناسان و اقتصاددانان و مرشدان خودیاری است، که با برانگیختن این میل در واقع بند و مهار تازهای بر ما تحمیل کردهاند.
کاباناس و ایلوز نشان میدهند که چگونه انواع و اقسام برنامهها و فنون مختلف برای پرورش ذهن در بازار عرضه میشوند تا فرد را در راه رسیدن به شادکامی یاری کنند. ذهنآگاهی یکی از مشهورترین این برنامههاست که بسیاری از روانشناسان و درمانگران و مربیان آن را به عنوان نوشداروی مشکلات بیپایان افراد به آنها معرفی میکنند. «ذهنآگاهی» تکنیکهایی به فرد یاد میدهد که بتواند در لحظهی حال حضور داشته باشد. برنامهها و کارگاههای آموزش و تمرین «ذهنآگاهی» و کمپینهای دعوت به مثبتاندیشی و نیل به شادکامی، نمایندهی جریانی در روانشناسی هستند که به «روانشناسی مثبتاندیش» معروف است و حدود دو دهه است که رونق پیدا کرده و توانسته به صنعت سودآور بزرگی تبدیل شود.
این روانشناسی همان رویکردی است که به تبلیغات و کالاهای شادکامی وجههای «علمی» داده و «علم شادکامی» را پدید آورده است.
جای تعجب ندارد که کسبوکار صنعت ذهنآگاهی و مثبتاندیشی پس از بحران رکود اقتصادی ۲۰۰۸ رونق گرفت. در این زمان بود که سیاستمداران به سراغ روانشناسان و اقتصاددانان رفتند و از آنها پرسیدند حالا که شاخصهای اقتصادی عینی برای اندازهگیری کیفیت زندگی و برابری افول کردهاند، آیا میشود به عوض سراغ شاخصهایی رفت که نشان میدهند مردم به رغم مشکلات هنوز احساس شادکامی دارند؟ پاسخ مثبت بود. و چه چیزی بهتر از این که به جای شاخصهای دادهمحور و عینی نظیر رشد اقتصادی و پیشرفت اجتماعی، بتوانیم با شاخصهای ذهنیای مانند شادکامی وضعیت جامعه را توصیف کنیم؟ به قول کاباناس و ایلوز: «اگر مردم با وجود همهی مشکلات اقتصادی و نابرابریهای اجتماعی، بگویند که احساس شادکامی دارند، پس دیگر جایی برای نگرانی نیست.»
مطالعات متمرکز بر شادکامی خون تازهای در رگهای رشتهی روانشناسی به جریان انداخت؛ رشتهای که همواره به دنبال موضوعی برای مطالعه بوده است و نیاز مبرمی به بازآفرینی مفهومی دارد تا بتواند موقعیت اجتماعیاش را حفظ کند و جریان ورود پول به سوی متخصصانش را تضمین کند و باب روز هم باقی بماند.
به این ترتیب روانشناسان مثبتاندیشی، هم وظیفهی تعریف شادکامی را بهعهده گرفتند و هم برای تحقق آن دست به کار شدند و ارتباط و همکاری سودآور خود با بازار را هم تضمین کردند. در این همکاری از یکطرف روانشناسان مثبتاندیشی با پژوهشهایشان نشان میدادند که فنون مراقبت و تمرکز (مدیتیشن) به آدمها احساس شادکامی میدهد، و از طرف دیگر کمپانیهای بزرگ به اتکای همین پژوهشها، روی طراحی برنامهها و کسبوکارهای سودآور مرتبط با مراقبه سرمایهگذاری میکردند.
حال خوش شخصی در جامعهی ناخوش
اقتصاد بازار و سیاستگذاریهای دولتی با توجیهاتی که منطق نولیبرال برایشان فراهم میکند رفتن به دنبال شادکامی شخصی را بر پیگیری خواستهای جمعی و برقرار کردن نهادهای عمومی اولویت میدهند. کاباناس و ایلوز این رویکرد را «شادیسالاری» (hapacracy) مینامند؛ رویکردی که «شهروند» (citizen) را تبدیل به «روانوند» (psytizen) میکند؛ روانوند کسی است که کامیابی خود را امری شخصی و بر مبنای یک تعریف تقلیلگرا از روانشناسی فردی تعریف و تصور میکند و ذهنیتی فردگرا و مصرفگرا برای نیل به این شادکامی فردی پیدا کرده است.
این دو نویسنده استدلال خود را بر تحلیلی عمیق از علم و صنعت شادکامی بنا میکنند و بهطور خاص به تحلیل عملکرد متخصصان شادی، مرشدانِ حالخوش، و روانشناسان فرهنگ عامه میپردازند که دستورالعملشان برای رسیدن به خوشبختی عاطفی این است که در مثبتاندیشی و ذهنآگاهی تداوم داشته باشیم.
کاباناس و ایلوز بر این دیدگاه تقلیلگرا که شادمانی را وضعیت مطلوب زندگی میداند چهار گونه نقد وارد میکنند.
اولین نقد که آن را نقد معرفتی میخوانند به این برمیگردد که این مبلغان مفهوم شادکامی را مفهومی «علمی»، «عینی» و «قابل اندازهگیری» تلقی میکنند، در حالیکه بههیچ وجه چنین نیست. نقد دوم که جامعهشناسانه است متوجه این موضوع است که مبلغان شادکامی پیگیری چنین مقاصد فردگرایانهای را بر دستیابی به آگاهیهای جمعی اولویت میدهند.
نقد سوم به این میپردازد که چطور پیگیری شادکامی و کامیابی شخصی تبدیل به امری میشودد که از طریق خرید گسترهی وسیعی از کالاهای متنوع در بازار متحقق میشود. آخرین نقد کاباناس و ایلوز متوجه این موضوع است که متخصصان شادکامی به القای این توهم میپردازند که رسیدن به شادکامی حاصل نوعی انتخاب است، پس اگر فرد شادکام نیست، شایستهی ملامت است؛ چون خودش نخواسته در زندگی بیشتر موفق و کامیاب باشد. به این ترتیب این مبلغان هم واقعیتهای ساختاری و سیاسی را کنار میگذارند و هم از امکان تغییر این ساختارها چشم میپوشند. به این ترتیب چیزی که آنها نقدش میکنند، دیدگاه تقلیلگرا و شایعی است که «علم شادکامی» بهعنوان «زندگی خوب» تبلیغش میکند.
فردگرایی افراطی
کاباناس و ایلوز نشان میدهند که آن شادکامیای که روانشناسی مثبتاندیشی برای مصرفکنندگانش تعریف میکند، به شدت فردگرایانه است. این فرد است که باید با مثبتاندیشی، صبوری و پشتکار به اصطلاح پاشنههایش را ور بکشد و به دنبال شادکامی برود.
تب معاصر رسیدن به شادکامی با تب فردگرایی مرتبط است، زیرا در این تعریف از شادکامی ارتباط فرد با سایر افراد جامعه قطع میشود و چنان وانمود میشود انگار همه چیز زندگیش در اختیار خودش است و خودش است که باید «بخواهد» که حالش خوب شود.
این شکل از فردگرایی همان چیزی است که انواع نظامهای خودکامه هم آن را تبلیغ میکنند؛ حتی وقتی ایدئولوژیهایی به ظاهر «جمعگرا» دارند. پشت تبلیغ این نوع شادکامی، نوعی سلب مسئولیت از نظام سیاسی و اقتصادی، و انداختن تقصیر همهی ناکامیها به گردن فرد است.
علاوه بر این این تصویر فردگرایانه از شادکامی کلاً امکان هرگونه حرکت جمعی و همبستگی به قصد تغییر شرایط عمومی را هم کنار میگذارد و اینطور وانمود میکند انگار تغییر شرایط فرد، بدون تغییر شرایط عمومی امکانپذیر است.
اتفاقاً جذابیت این تصویر هم در همین است؛ خصوصاً وقتی با شرایط سیاسی و اقتصادی پیچیدهای سر و کار داشته باشید که تصور تغییرش بسیار دشوار باشد، یا با استبداد سیاسیای روبهرو باشید که امکان هر تغییر عینی و همبستگی جمعی را مسدود کرده باشد: فکر اینکه با مراقبه و در لحظه حال بودن، با فراموشی اوضاع بد اجتماعی و بهجایش پرداختن به محتوای ذهن خودمان میتوانیم حالمان را بهتر کنیم، میتواند بسیار دلخواه نظامهای اقتدارگرا به نظر برسد.
روانشناسان مثبتاندیشی با تاکید فردگرایانهای که بر نیل به شادکامی دارد، در واقع تضعیف شهروندی و تعهد اجتماعی به جامعه را به همراه میآورد. در این برداشت، دغدغه برای ارزشهای عمومی و جمعی و مبارزه برای عدالت و برابری جای چندانی ندارد: فرد میتواند همچون گل نیلوفری باشد که در مرداب هم میشکفد و میبالد.
کاباناس و ایلوز مینویسند: «ما به امید و شکلی از شادکامی نیاز داریم که بر تحلیل انتقادی، عمل جمعی و عدالت اجتماعی استوار باشد نه امیدی که پدرانه و مقتدرانه برای ما تصمیم بگیرد. ما به امیدی نیاز داریم که توجه ما را از وخامت اوضاع و بیعدالتیها منحرف نکند بلکه ما را به مثابه یک جامعه و نه به عنوان افراد جدا از یکدیگر برای مقابله با بیعدالتیها آماده سازد.»
کاباناس و ایلوز همچنین نشان میدهند که چگونه شعارهای روانشناسی مثبتاندیش برای دستیابی به شادکامی در روابط واقعی مثلاً در محیط کار و آموزش، علیه فرد و جامعه عمل میکنند. مثلا وقتی این روانشناسان از تاب آوری (resilience) میگویند، عملاً به معنای آن است که فرد با اشتباهات و بدکرداریهای کارفرماها و رؤسا کنار بیاید و آنها را تحمل کند و نادیده بگیرد. شعار دیگر این روانشناسی استقلال (autonomy) است. منظورشان از این شعار در اینجا این است که هر فردی خودش مسئول خودش است. این تعبیر از استقلال و مسئولیت در واقع افراد را از جمع جدا میکند و قدرت همکاری و همبستگیشان را تضعیف میکند و در نتیجه کنترل نظامهای قدرت بر فرد را افزایش میدهد. «انعطاف»(flexibility) هم یکی دیگر از شعارهای جریان روانشناسی مثبتاندیش است. «انعطاف» به عقیدهی کاباناس و ایلوز به نفع رؤسا و مقامات عمل میکند و ما را وامیدارد که وضع موجود را هر چه هست، بپذیریم و با هر تغییری که حاکمان در شرایط دادند، کنار بیاییم.
غفلت از نابرابریهای نظاممند
اشکال دیگر دیدگاه روانشناسان مثبتاندیش نادیده گرفتن نظام و ساختاری است که بیعدالتی و نابرابری را تولید میکند.
کاباناس و ایلوز میگویند علم شادکامی، به رغم ساختاری که نابرابری تولید میکند، بار موفقیت در برابر مشکلات را بر شانههای خود فرد قرار میدهد؛ به فرد وعده میدهد که به رغم همهی نابرابریهای ساختاری باز هم میتواند به کامیابی برسد؛ به فرد میگوید که باید «امید» داشته باشد.
تلقی این علم شادکامی از امید تلقی خاص و غریب است، که در عین غرابتش بسیار رایج شده است. مثلاً فیلم «در جستجوی خوشبختی» به ما میگوید که فقرا میتوانند موفقیت ثروتمندان را نشانهای برای وجود فرصت برابر در جامعه بینند و به خوشبختی خود امید داشته باشند. در حالیکه در واقع موقعیت ثروتمندان است که راه را بر بهبود زندگی اکثریت فقرا میبندد.
کاباناس و ایلوز مینویسند، روانشناسان مثبتاندیش اصلاً راجع به این حرف نمیزنند که چگونه نابرابری اقتصادی موجب رنج انسانها میشود و تصمیمات سیاسی به سلامت روانی آدمها آسیب میزند. در عوض تأکید میکنند که اگر فرد تلاش بیشتری کند و مثبت بیندیشد، کامیاب میشود.
به این ترتیب مروجان مثبتاندیشی اختلاف طبقاتی را لاپوشانی میکنند و به طور ضمنی رقابت در نظامهای نابرابر را ممکن میدانند. پیام اصلی فیلم «در جستجوی خوشبختی» هم همین است که نظام موجود نظامی شایستهسالار است چون به پشتکار و تلاش فردی پاداش میدهد و سختکوشی و مثبتاندیشی سرانجام به کامیابی منتهی میشود.
کاباناس و ایلوز همچنین به نقد فنون و برنامههای «ذهن آگاهی» میپردازند. برنامههای ذهنآگاهی حامل این پیام هستند که همهی مشکلات فرد در نهایت از خود او و ذهنیتش برمیآید و اگر ذهنش را کنترل کند و ذهنیتش را تغییر دهد مشکلاتش هم حل میشود.
کاباناس و ایلوز میگویند، از نظر روانشناسان مثبتاندیش ظاهراً جامعه نیازی به تغییر ندارد اما افراد جامعه باید خودشان را تغییر دهند و با شرایط حاکم منطبق شوند تا پیشرفت کنند. در حالی که بسیاری از مشکلات مهم جوامع حاضر، ناشی از شکاف آموزشی فزاینده بین فقرا و ثروتمندان، مشکلات فزاینده مردم در دسترسی به تحصیلات عالی، بیکاری و کاهش سرمایهگذاری برای بهبود وضعیت آموزشی در مدارس و دانشگاهها است. اما در این دیدگاه، نظام مستقر به نفع استراتژیهای ساده و قابل فهم که به تغییر اساسی هم منتهی نمیشوند، نادیده گرفته میشود.
کالاییسازی شادکامی
نقد و ایراد دیگر این دو نویسنده به روانشناسی مثبتاندیش این است که خوشبختی را کالایی قابل خریداری میداند. کاباناس و ایلوز میگویند روانشناسی مثبتاندیش تعریف روشنی از شادکامی ارائه نداده است: «مربیان و دانشمندان روانشناسی مثبتاندیش ادعا میکنند که برای داشتن زندگیهای شاد، لازم است معنای زندگی را بفهمیم و در زندگی هدف داشته باشیم. اما اصلا روشن نمیکنند که چه چیزی هدف انسان را میسازد: از نظر آنها این چیزی است که تنها خود افراد میتوانند بگویند. بنابراین روایت روانشناسی مثبتاندیش از شادکامی، محتوای خاصی ندارد و بهشدت سیال است و میتواند به هر شکلی دربیاید. پس برای جبران سستی چنین تعریفی، شادکامی را تبدیل به کالایی میکنند که هر کسی میتواند از بازار بخرد و خود را به هر ترتیب با آن سازگار کند.»
به عبارت دیگر مصرفکنندگان میتوانند شادکامی را بهطور فردی بخرند، بدون آنکه بپرسند چرا شادکامی بهطور نظاممند کاهش یافته است؟ تبدیل کردن شادکامی به کالا، قدرت به دست آوردن شادکامی را به قدرت خرید اقتصادی فرد گره میزند.
با این تعریف، شهروندان در جامعهی سرمایهداری به سمت مصرف بیشتر کالاهای تولیدی صنعت خوشبختی هدایت میشوند با این وعده که با خرید این کالاها، میتوانند رویاهایشان را به حقیقت تبدیل کنند. اگر مدیتیشن برایتان کار نکرد، برنامهی دیگری را دنبال کنید، اگر آن هم کار نکرد، این یکی نسخهی جدید «ذهن آگاهی» را انجام دهید. خلاصه آنکه بازار متنوعی از کالاهای خوشبختی در انتظار شماست؛ میتوانید انتخاب کنید.
سیطرهی مثبتاندیشی با ما چه میکند؟
کاباناس و ایلوز تأکید کنند که با خود «شادکامی» مخالف نیستند و کتابشان کتابی بر ضد شادکامی و عدم لزوم رسیدن به آن نیست.
کاباناس و ایلوز با تکیه بر جامعهشناسی انتقادی نشان میدهند که چگونه فکر شادکامی و چیزی که آن را «استبداد مثبتاندیشی» مینامند مهار زندگیهای ما را به دست گرفته است. معلوم است که کمک به مردم برای بهبود اوضاعشان کار قابل ستایشی است، اما با توجه به چیزی که علم شادکامی با ادعای بهبود دادن به وضع آدمها عرضه میکند باید گفت که این فکر «شادکامی» هم محدودیتهای جدی دارد و هم ادعایی تناقضآمیز است و به همین دلیل، نتایج مضری به بار میآورد.
حال چرا مضر است؟ چون همانطور که گفته شد از ساختار چشم میپوشد. وقتی این «علم» شادکامی از ساختار سیاسی و اجتماعی چشم میپوشد در واقع راجع به دلایل به بار آمدن تلخکامیها و ناکامیها به فرد دروغ میگوید. بدترین دروغی که میگوید همین است که همه چیز برای رسیدن به شادکامی به انتخاب فرد بستگی دارد. اما با وجود ساختارهای نامساعدی که علم شادکامی آنها را کنار میگذارد، این انتخاب فردی و تلاش شخصی برای رسیدن به شادکامی جه توفیقی میتواند داشته باشد؟
کاباناس و ایلوز میگویند بخش مهمی از تلخکامی و ناکامی افراد بنا به انواع برآوردهای آماری و اجتماعی ناشی از دست و پنجه نرم کردن با محرومیتهای ساختاری، تبعیضها و فشارهای سیاسی و مشاهدهی اختلاف طبقاتی است.
این دو به پژوهشهایی اشاره میکنند که نشان دادهاند وقتی افراد در معرض تبلیغ تلاش فردی برای رسیدن به شادکامی قرار میگیرند، ولی به دلیل افتادن در چالههای اختلاف طبقاتی از «پیشرفت» و بهبود باز میمانند، اتفاقا سرخوردهتر و نومیدتر از قبل میشوند.
در واقع برای جمع بزرگی از کسانی که در معرض تبلیغات علم شادکامی هستند، باور آوردن به این تبلیغات از وجوه مختلف «گران» تمام میشود. از یک طرف باور کردن این تبلیغات به این معنی است که باید برای رسیدن به شادکامی تلاش کنید: تلاش برای شادکامی هم معنای مشخصی دارد؛ فرد باید به برنامههای مراقبه و تمرکز بپیوندد و سایر کالاهای نیل به شادکامی را مصرف کند. اما برای کسانی که در مخارج معمول زندگی درماندهاند توصیه به مصرف این کالاها به معنای قرارگرفتن در تنگنای اقتصادی بیشتر است.
هم عقل سلیم و هم نتایج پژوهشهای آماری نشان میدهد که مصرف این کالاها حال بسیاری از فرودستان را «خوب» نمیکند؛ چون عملاً تغییری در شرایطی که عامل اساسی بدحالیشان است نمیدهد. از همین روست که فرودستان اکثراً اگر از نانشان بزنند و هزینهی این برنامهها را فراهم کنند، بعد دچار سرخوردگی شدید و دوگانه میشوند. اگر هم بخواهند ولی به دلیل همین فقر نتوانند هزینه این برنامهها را فراهم کنند، باز احساس ناکامی و محرومیت دو چندان میکنند.