فردای طوفان و سیل کاترینا (در سال ۲۰۰۵) تصاویر دهشتناک جسدهای شناور بر آب در خیابانهای شهر نیواورلئان در رسانههای جمعی پربیننده پخش شد.
خیلی زود با انتشار تصاویر بیشتر در روزهای بعد، معلوم شد آنچه که ابتدا فاجعهای طبیعی به نظر میآمد، بیشتر پدیدهای است که انحطاط اجتماعی را عیان کرده است: صدها و هزاران نفر از فقیران اغلب آفریقایی و لاتینتبار، که بسیاریشان سالخورده بودند در ساختمان شورا و استادیوم شهر، یا روی سقف خانهها و کنارههای خشکماندهی بزرگراهها کز کرده بودند بیاینکه سرپناه یا آب و غذایی یا امکاناتی برای شستشو و دستشویی داشته باشند.
هفتهها گذشت و سیلاب بهتدریج فروکش کرد و ارتش و نیروهای رزمی اجارهای ادارهی شهر را به دست گرفتند و باز هم تصاویر بیشتری از اجساد در شبکههای تلویزیونی ملّی و جهانی منتشر شد. فیلمبرداران تلویزیونی وقتی جسدها در کادر تصویرشان قرار میگرفت در همان خیابانها دوربینشان را میچرخاندند و گاه تصویر کسانی را میگرفتند که همان نزدیکی بیتفاوت مشغول خوردن یا حتی عکسگرفتن از همان صحنهها بودند.
برخی از اجساد روزها در گوشهوکنار مانده بودند و کسی به آنها رسیدگی نکرد؛ رسانهها از ۱۵۴ جسدی گفتند که بعد از چند هفته در بیمارستان و خانههای سالمندان پیدا شد.
همهی شواهد حکایت از فروپاشی نظام رسیدگی به فقرا و سالمندان تا حد رهاکردنشان به دست مرگ داشت؛ حتی اجساد فقرا هم متولیای نداشت و کسی مسئول خاکسپاریشان نبود.
هنری ژیرو که در آمریکا محقق و منتقد فرهنگی است، میگوید کاترینا روشن کرد که این پرسش وجودی عمیقاً مهم که در این جامعه چه کسی باید بمیرد و چه کسی باید زنده بماند، دیگر اساساً بر اساس نژاد و طبقه پاسخ مییابد. کاترینا حقیقتی را افشا کرد که بسیاری در ایالات متحدهی آمریکا نمیخواستند ببینند: یعنی وجود شمار فراوان فقرای رنگینپوستی را که از پس هزینههای اساسی زندگیشان برنمیآیند، نظام رفاه اجتماعی کمکی به آنها نمیکند، نمیتوانند بیمه داشته باشند، از نظام مراقبتی برای کودکانشان برخوردار نیستند، نظام مددکاری اجتماعی به دادشان نمیرسد، پساندازی ندارند و اگر بختیار باشند نهایتاً کاری با حداقل حقوق دارند. و جوانانشان نیز هیچ آیندهای پیش چشم خود نمیبینند.
ژیرو میگوید برای فهم درست این مصیبت باید فهمید که چطور ترکیب نژاد و فقر تبدیل به بخشی از نیروهای جدید و شوم «زیستسیاست»ی (biopolitics) شده است که دیگر تعهدی به مقدسبودن حیات بشری شمار فراوانی از شهروندان ندارد. این زیستسیاست جدید به تعبیر ژیرو در عوض به استقبال دولت امنیتی جدیدی رفته است که مبتنی بر ترس، امتیاز طبقاتی، و تلقیهای بهروزشدهی خلوص نژادی است.
چنین دولتی دیگر برای آمریکاییها رؤیا نمیسازد، در عوض بلکه به دستگاهی تقلیل یافته است که شهروندانش را در برابر شماری از کابوسها محافظت کند.
وقتی از زیستسیاست حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
زیستسیاست سیاستی است که میکوشد از خلال همگراکردن سیاست و حیات به هر دو بیندیشد. وظیفهی اصلیای که این نوع از اندیشیدن برای خود مشخص میکند صورتبندی مجدد سیاست معاصر و فهم این است که سیاست جاری چگونه به تنظیم مرگ و زندگی افراد میپردازد، و چگونه چنین مقولاتی ربط محکمی به مفصلبندی امور اجتماعی و تنظیم، مراقبت، و پرورش زندگی آدمها دارند.
در گفتار زیستسیاست، سیاست دیگر صرفاً از خلال فناوریهای انضباطی متمرکز بر بدن افراد کار نمیکند: بدنی که باید اندازه گرفته شود، بر آن نظارت شود، مدیریت شود، و در آمارها و پیشبینیها لحاظ شود.
بنابر دیدگاههایی که از مفهوم زیستسیاست بهره میگیرند، در حکومتهای زیستسیاسی جدید، بدن در درجهی نخست به عنوان هدف قدرت شناخته میشود، اما درعینحال، همین بدن پدیداری اجتماعی است و وجوه چندگانهی علمی و ایدئولوژیک نیز دارد.
زیستسیاست به روابط قدرت جدید و گستردهای اشاره میکنند که بدن را «هم مفید و هم مطیع» میخواهند و در پی «تنظیم» انسانها هستند، و میخواهند آنها را تابع نیروهای غیرمادی تولیدی قرار دهند که صرفاً کالا تولید نمیکنند، بلکه شیوههای زندگی را تولید میکنند و هدفشان کنترل و تنظیم زندگی است.
زیستسیاست در وهلهی نخست موضوع نظریهپردازی کسانی چون میشل فوکو، مایکل هارت و آنتونیو نگری بوده است که در ابعاد فردی و جمعی بیشتر بر تولید حیات متمرکز بودهاند تا اینکه به مرگ اولویت دهند. اما از سوی دیگر جورجو آگامبن صورتبندی جدیدی از زیستسیاست ارائه داد که متمرکز بر مدیریت مرگآفرین آن چیزی است که او آن را «حیات صِرف» (bare life) میخواند؛ زندگیای که به حیات بیولوژیک و تقلا برای زندهماندن و نفس کشیدن تقلیل یافته و کیفیت زندگانی ندارد. از نظر آگامبن جلوهی تام مدیریت مرگآفرین حیاتِ صرف، هولوکاست با اردوگاههای یهودسوزیاش بوده است.
در این صورتبندی، اردوگاههای مرگ آلمان نازی نمونهی اعلای کنترل زیستسیاسی به شمار میروند؛ فضای سیاسی جدیدی که در آن افراد دیگر شهروند به حساب نمیآیند بلکه صرفاً ساکنان اردوگاهند و از همهی حقوقشان، از جمله حق حیات عاری شدهاند.
اعمال چنین قدرتی بر حیات صرف، فرد را به «هومو ساکر» تقلیل میدهد. هومو ساکر اصطلاحی است که آگامبن از حقوق روم باستان وام گرفته است: در حقوق رومی هومو ساکر کسی بود که از دایرهی محافظت قانونی بیرون گذاشته و استثناء شده بود و هر کس میتوانست بدون ترس از عقوبت او را بکشد، ولی نمیشد او را در مراسم مذهبی قربانی کرد.
آگامبن در مفهوم هومو ساکر همین وضعیت استثناءشدن از دایرهی شمول محافظت قانون و دولت را در نظر دارد: کسی که دیگر در حیات سیاسی دولت به چیزی شمرده نمیشود.
هر چه وانهادن ساختارهای دموکراتیک از سوی دولتها بیشتر افزایش یابد، ماهیت قانون و حکومت قانونی بیشتر عوض میشود: یعنی حاکمیت قانون جای خود را بیشتر و بیشتر به وضعیت استثنایی، یا وضعیت اضطراری میدهد. وضعیت اضطراری وضعیتی است که در آن قانون به تعلیق درآمده و مردم در معرض خشونتهای فراقانونی بیشتر و بیشتری قرار میگیرند.
وقتی مقولهی هومو ساکر دیگر برای قدرت حاکم مقولهای حاشیهای نباشد بلکه در مرکز امر حکومتگریاش قرار بگیرد، زندگی دیگر ارزش زیستن را از دست میدهد.
آدمیان دورانداختنی
این سطح از خشونت دولتی و اعمال قدرت تام دولت، قبلاً یا کوتاهمدت بود یا امری حاشیهای در سیاست به شمار میرفت، اما حال چنین قدرتی تبدیل به قاعده شده و زندگی آدمیان بیرحمانه به دست نیروهای نظامی و قدرت دولتی کنترل میشود.
از نظر آگامبن، جفتشدن وضعیت اضطراری و استعارهی حیات صرف به زیستسیاستی منجر شده است که در آن همهی اتباع اگر نه در عمل، بلکه بالقوه از دایرهی شمول قانون استثناء میشوند و در معرض خشونت هستند؛ در این وضعیت خشونت دیگر تبدیل به رکن برسازندهی حیات سیاسی شده است.
ژیرو وضعیت کنونی پناهندگان را نمونهی قابل توجهی از این وضع میبیند و در این زمینه به از نیکولاس میرزایف ارجاع میدهد که میگوید در سرتاسر جهان نفرت از مهاجران و پناهندگان در حال افزایش است و راهبرد بازداشت و اخراج آنان به همراه جایدادن هر چه بیشترشان در اردوگاه در حال گسترش است تا جایی که میشود گفت اردوگاه تبدیل به الگوی نهاد اجتماعی در عصر جدید شده است.
از طرف دیگر زیگمونت باومن اردوگاهها را «پادگانهای فراسرزمینی» (garrisons of extraterritoriality) میخواند: اماکن نظامیای که از حوزهی قضایی دولت خارجند. باومن میگوید اردوگاهها به «محل تلنبار زبالههای دورریختهشده و بازیافتنشدهی سرزمینهای حاشیهای جهان» تبدیل شدهاند.
حکومت اردوگاهی روزبهروز بیشتر تبدیل به یکی از مشخصات نظام نوین جهانی میشود. سیاست دورانداختنی دیدن آدمها (the politics of disposability) و برخورد با آنها همچون زباله و زوائد، خشونت زایدالوصفی در جهان رواج داده است و این «پادگانهای فراسرزمینی» مدام گستردهتر شدهاند، و درعینحال، این دیدگاه تبدیل به مبنای قدرتمندی برای اعمال حاکمیت سیاسی هم شده است.
ژیرو میگوید در منطق حکومتی جدید مقولهی «زباله» دیگر صرفاً شامل کالاها نمیشود بلکه آدمیان و خصوصاً کسانی را هم در نظر میگیرد که از نظر نظم نوین بیمصرف شمرده میشوند؛ یعنی کسانی که از پس امرار معاش بر نمیآیند، مصرفکنندهی کالاها نیستند، و برای نیازهای اساسیشان محتاج دیگران هستند.
از دید باومن، در این شرایط تمام جمعیتی که از مزایای بازار محروم هستند تبدیل به محصولات بیارزش میشوند که باید دور انداخته شوند. این مردم به شدیدترین و مؤثرترین وجه ممکن وانهادهاند: دولتها با چشمبرداشتن از آنها نامرئیشان کردهاند و با فکرنکردن به آنها از دایرهی اندیشیدنیها بیرونشان گذاشتهاند.
ژیرو میگوید این همان وضعیت رنگینپوستان و فقرایی است که قربانی کاترینا شدند. در آمریکا، رنگینپوستان وانهاده چنان نامرئی و نیندیشیدنی شدهاند که جوانانشان برای اینکه از دایرهی دورانداختنیهای زیستسیاست بیرون بیایند اغلب راهی جز ملحقشدن به ارتش نمیدیدند؛ و بهاینترتیب، زیر فشار این خشونت، خودشان وارد چرخهی خشونتورزی در میدانهای جنگ و خیابانهای عراق و افغانستان شدند.
در این زیستسیاست، ضعف مردم گناه شمرده میشود؛ گناهی که مجازاتش طرد اجتماعی است. این امر خصوصاً برای گروههایی از مردم مصداق دارد که همواره در معرض مخاطرات اقتصادی و سیاسی بودهاند. این گروهها مدام بیشتر تبدیل به ارتش در حال گسترش محرومانی میشوند که چشماندازی برای داشتن شغلی آبرومند پیش رویشان نیست، و به آموزش و بهداشت و مسکن مناسب دسترسی نخواهند داشت.
هر چه دولت بیشتر ساختارهای رفاهی را تعطیل کرده و بر تجهیز نظامی و امنیتی خود تمرکز کرده است، این وضع بیشتر تشدید شده. در واقع به این ترتیب دولت هر چه بیشتر تکالیف اجتماعی را از دوش خود برداشته است و با تجلیل از فردگرایی و مالاندوزی فردگرایانه این سلب مسئولیت از خود را هم به طور غیرمستقیم توجیه کرده است.
ژیرو میگوید طوفان کاترینا با وضوح زنندهای نشان داد که چه کسانی در معرض طرد و دورانداختن در این زیستسیاست جدید قرار گرفتهاند: آمریکاییهای آفریقاییتبار ساکن فقیرترین بخشهای نیواورلئان که بر اثر نابرابری شدید اقتصادی در محلات خود منزوی شده بودند. این جمعیت که نه چشمانداز بلندمدتی داشتند و نه آیندهی محترمانهای برایشان متصور بود، همانطور که زیگمونت باومن میگوید تبدیل به «زبالههای زائد» شدند؛ کسی اصلاً آنها را نمیدید که به فکر نجاتشان از سیل باشد.