بارها در تاریخ پیش آمده که فردی به پا خواسته، دیکتاتوری فاسد و شرور را برانداخته، و خود با حمایت مردم به قدرت رسیده است. اما همین فرد پس از بهقدرترسیدن، حاضر به کناررفتن نیست، کمکم رفتارهای مستبدانه از خود نشان میدهد، و این رفتارهایش در گذر زمان بد و بدتر میشود. مثال اخیرش دانیل اورتگا در نیکاراگوئه است. او سالها به عنوان رهبر جبههی آزادیبخش ملی ساندینیستا علیه دیکتاتوری فاسد ساموزا مبارزه کرد و بالاخره آن را سرنگون کرد. در سال ۲۰۰۷، به مقام ریاستجمهوری دست یافت و از آن زمان نهایت تلاشش را کرده تا با سرکوب مخالفان در قدرت باقی بماند.
کاشیک باسو، استاد اقتصاد بینالملل در دانشگاه کرنل که سالها سابقهی کار به عنوان اقتصاددان ارشد در بانک جهانی را دارد، در مقالهی کوتاهش به این پرسش دشوار میپردازد که «چگونه اورتگایی که برای برانداختن رژیم ستمگر و فاسد ساموزا مبارزه کرد و رنجها کشیده بود به یکی مانند او تبدیل شد؟ آیا این دگرگونی به شخصیت آدم و روانشناسی او بر میگردد یا چیزی است نهفته در فرآیند اقتدارگرایی که اصولاً با گذر زمان بد و بدتر میشود؟» باسو تلاش میکند تا از منظر اقتصاد رفتاری و نظریهی بازیها فرآیند دگرگونی و مسخشدن رهبر سیاسی به یک دیکتاتور بیرحم را تحلیل کند.
باسو یادآوری میکند که در طول تاریخ، رهبران زیادی با نیتِ خیر برای جامعه به قدرت رسیدهاند اما کمکم خود تبدیل به فردی جبار و مستبد شدهاند. باشو برای تحلیل این پدیده از مفهومی در اقتصاد رفتاری و نظریهی بازیها استفاده میکند که به «ناسازگاری زمانی» (dynamic inconsistency) مشهور است. ناسازگاری زمانی به موقعیتی اطلاق میشود که در آن کسی برای آینده تصمیمی میگیرد، تصمیمی که در زمان حال به نظر میرسد که بهترین تصمیم برای آینده به شمار میرود، اما با گذر زمان و وقتی که آن آینده فرا میرسد چنین تصمیمی دیگر بهینه و مناسب نیست اما تصمیمگیرنده باید با تبعاتش دستوپنجه نرم کند.
باسو یادآوری میکند که اطلاعات و اخباری که به چنین رهبرانی میرسد به طور فزایندهای مغشوش و همراه با سوگیری هستند چراکه کارکنان و زیردستان اینگونه رهبران تلاش میکنند خاطر او را مکدر نکنند، پس اطلاعاتی را به او میدهند که دوست دارد بشنود. درعینحال، نباید فراموش کرد که روانشناسی مستبدان با انسانهای عادی متفاوت است؛ بسیاری از آنها ممکن است درک درستی از میزان خشونت و سبعیت خود نداشته باشند و یا گمان کنند که به خاطر منافع و خیر ملت، ناچار به اتخاذ تصمیمهای خشونتبار بودهاند.
در ابتدای حکومت، دیکتاتورها به دنبال کسب مشروعیت و حمایت مردم هستند و ممکن است دست به پارهای اصلاحات اقتصادی و اجتماعی هم بزنند. اما با گذشت زمان و تثبیت قدرت، این اصلاحات کاهش مییابد و رفتارهای استبدادی و سرکوبگرانه افزایش مییابد. باسو همچنین به تحلیل عوامل روانشناختی این پدیده میپردازد. او توضیح میدهد که قدرت مطلق میتواند اثرات منفی بر روان دیکتاتورها داشته باشد، از جمله افزایش اعتمادبهنفس بیش از حد و کاهش همدلی با مردم. این تغییرات روانشناختی به همراه عوامل ساختاری و نهادی، موجب وخامت رفتار دیکتاتورها در طول زمان میشود.
معمای قدرت
رهبر تازهبهقدرترسیده، حتی وقتی که دارد کمکی به بهترشدن اوضاع مملکت میکند، بهزودی باید با پرسش مهمی مواجه شود: بیشتر در قدرت بماند یا نه؟ و اگر به هر دلیلی – چه حب جاه باشد، چه قصد خدمت – تصمیم بگیرد که میخواهد در قدرت بماند، ناچار باید به این فکر کند که تا چه حد حاضر است دسیسه کند، دست به شرارت بزند، و بیرحمی نشان دهد تا در قدرت بماند.
محاسباتی که رهبر برای گرفتن چنین تصمیمی انجام میدهد دستخوش «ناسازگاری زمانی» هستند: او در زمان حال برای آینده تصمیم میگیرد. فرض کنیم رهبر سیاسی به زور یا با تقلب در انتخابات توانست یک دورهی دیگر هم در قدرت باقی بماند. باز وقتی به پایان دورهاش نزدیک میشود، دلایل تازهای دارد که از قدرت کنار نرود. شرارتهایی که قبلاً برای حفظ قدرت به خرج داده به معنای این است که هزینهی ازدستدادن قدرت برایش بیشتر شده است: ممکن است به خاطر این شرارتها محاکمه و مجازات و محبوس شود.
نمونهی بارز این وضعیت سرنوشت آگوستو پینوشه، رهبر پیشین و مستبد شیلی، است که در طول زمامداری خود هزاران نفر را کشت و بسیاری را شکنجه کرد. وقتی پس از سالها، تصمیم به کنارهگیری از قدرت گرفت به اتهام نقض حقوق بشر بازداشت شد. نویسندگان کتاب گره سلیمان: چگونه قانون میتواند فقر ملتها را پایان دهد؟ «معمای دیکتاتور» را اینگونه توضیح میدهند: «دیکتاتور سالخورده میخواهد از قدرت کنارهگیری کند، اما از پیگرد قانونی میترسد. تنها تضمین مؤثر او در برابر پیگرد قانونی، حفظ همان قدرتی است که میخواهد از آن دست بکشد.» ناچار رهبر اقتدارگرا دست به شرارتهای بیشتر و بیشتری میزند تا در قدرت بماند. برای همین هرچه بخواهد طولانیتر در قدرت بماند، باید بیشتر شرارت کند و هر چه بیشتر شرارت میکند، هزینهها و ریسک کنارهگیری از قدرت برایش بیشتر میشود و چارهای ندارد جز اینکه به هر طریقی قدرت را در چنگ خود نگه دارد.
باسو توجه ما را به نکتهی مهمی جلب میکند: «مهم نیست یک رهبر اقتدارگرا از کجا شروع میکند، رفتارهای مستبدانهی چنین رهبری در طول زمان رو به وخامت خواهد داشت.» ممکن است که رهبر از تصمیمهای قبلیاش و شرارتهایی که ورزیده، پشیمان باشد (این پشیمانی لازم نیست اخلاقی باشد، بلکه ناشی از عقل محاسباتی است) اما بار این تصمیمها حالا چنان سنگین شده و او را در چنان مخمصهای گرفتار کرده که دیگر راه برگشتی ندارد. برایش صرف نمیکند تا شرارتورزی را متوقف کند و از قدرت کناره بگیرد. تلخترین بیان این مصیبت غمانگیزِ انسانی در نمایشنامهی مکبث اثر شکسپیر (پردهی سوم، صحنهی چهارم) آمده است، آنجا که مکبث به همسرش میگوید:
چنان خود را در دریای خون کشاندهام که واپسکشیدنم همان اندازه جانفرسا است که پیشخزیدنم.۱
دیکتاتورها برای حفظ قدرت خود مجبور به اتخاذ سیاستها و روشهای استبدادی میشوند که در نهایت باعث تشدید ظلم و فساد در حکومتشان میشود.
راه حل قطعی وجود ندارد!
اما چگونه میتوانیم رهبران را کنترل کنیم؟ آیا میشود با سیاستگذاری و تدوین مقررات برای جلوگیری از بروز مخمصهای که رهبران دیکتاتور در آن گیر میکنند و رفتارشان روزبهروز بدتر و بدتر میشود، کاری کرد؟
یک راه متداول، دستیابی به «توافقهای اولیه» یا «توافقهای پیشازوقوع» (ex ante agreements)، مثل قوانین اساسی، است که کنش انسانها را در قبال اتفاقی پیش از آنکه بیفتد، هدایت میکند. اما آیا چنین توافقی جواب میدهد؟ باسو بر اساس نظریهی بازیها میگوید: دنیایی که در آن زندگی میکنیم مجموعهای از تعادلهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است. «توافق اولیه» همواره راهنما و عاملی است برای یادآوری و «سقلمه»زدن به یکدیگر تا از تعادل کنونی به تعادلی بالاتر برسیم. هر کسی میپذیرد که از برخی رفتارها پرهیز کند اگر خیالش راحت باشد که دیگران هم میپذیرند چنین کنند. اما مشکل این است که وقتی چنین تعادلی واقعاً وجود نداشته باشد، نمیتوان انتظار پایبندی به توافقات را داشت.
از زمان انتشار کتاب «یک نظریهی اقتصادی برای دموکراسی»، اثر مشهور آنتونی داونز، یک اصل اساسی در اقتصاد سیاسی مدرن وجود داشته: اینکه رهبران منافعی دارند که با منافع ملت همسو نیست. باسو معتقد است که به این اصل در گفتمان رایج سیاسی چندان توجهی نمیشود. بسیاری از دیکتاتورهایی که مدتها در قدرت بودهاند ممکن است بخواهند تنها برای منافع خود از قدرت کناره بگیرند. اما گزینهی خروج مناسبی ندارند چراکه میدانند وقتی از قدرت خارج شوند، توسط مردم خود مجازات میشوند یا توسط ژنرالها کشته خواهند شد. در پاسخ به این شرایط پیچیده است که برخی برآنند راه حل این مشکل «ایجاد گزینههای خروج جذاب» است.
باسو یادآوری میکند که معمولاً افراد، از جمله رهبران، گزینههایی را انتخاب میکنند که عزت نفس آنها را افزایش دهد. اگر باقیماندن در قدرت موجب افزایش عزت نفس رهبر شود، او تلاش میکند تا در قدرت باقی بماند. اگر هم خروج از قدرت چنین نتیجهای داشته باشد، رهبر به کنارهگیری تمایل خواهد داشت. مشکل اما اینجاست که هنوز یک گزینهی خروج جذاب که عملی و مناسب باشد یافت نشده. برای مثال، فرض کنیم که به مستبد اجازه دهیم که پس از کنارهگیری از قدرت، از تعقیب مصون باشد و به او قصری در یکی از جزیرههای اقیانوس آرام بدهیم که بقیهی عمر را به آرامش در آنجا سپری کند! خب، چنین گزینهی خروجی ممکن است جذاب باشد، اما این رویه ممکن است دیگر رهبران جهان، حتی آنهایی که شیفتهی قدرت نبودند، را هم به مستبدشدن تشویق کند چون در نهایت میدانند که هر شری هم به پا کنند آخرش میتوانند به آن قصر رویایی برسند!
باسو تصریح میکند که وقتی در چهارچوب اقتصاد سیاسی به چنین مسائلی میپردازیم، میبینیم که بیشترشان به طور کامل قابل حل نیستند، زیرا در واقعیت چیزی به نام چارهی نهایی وجود ندارد. همانطور که تلاش میشود تا با اعمال قوانین و مقررات از رفتار بد افراد جلوگیری شود، افراد همچنان راههای تازهای پیدا میکنند تا در زندگی برنده شوند و به شرارتهای خویش ادامه دهند!