آدمهای بیرحم و سنگدلی همچون هیتلر، استالین و مائو چطور میتوانند در بزنگاههای حساس تاریخ به زمامداری جامعه برسند، و چطور میشود که جامعه با شرارتهای آنها مماشات و همراهی میکند؟ آندری لوباچفسکی (۲۰۰۸ – ۱۹۲۱) روانشناسی لهستانی بود که با کتابش تباهشناسی سیاسی: علم شناخت شر، روانآزاری و خاستگاههای تمامیتخواهی، تلاش کرده تا به این پرسش پاسخ دهد.
لوباچفسکی در جوانی اشغال کشورش توسط نازیها را تجربه کرد و در مقاومت علیه نازیها مشارکت داشت. به این ترتیب او شاهد مخوفترین پاکسازیها و اردوگاههای آدمسوزی در دوران هیتلر در لهستان بود. اما این پایان وحشت زندگی او نبود؛ پس از شکست آلمان نازی او و هموطنانش شاهد کمونیستی شدن لهستان و شکلگیری سلطهی تمامیتخواهانه استالینی بودند. کتابی که سالها روی آن کار کرد و در نهایت نوشت، در واقع پاسخی بود به این دو تجربه و کنکاشی بود در خاستگاه حکومتهایی از آن دست که تجربه کرده بود.
لوباچفسکی مبدع اصطلاح تباهشناسی سیاسی (Politocal Ponerology) است؛ که از واژهی یونانی poneros (به معنای بد، شر، تباه، فاسد) وام گرفته شده. همانطور که عنوان فرعی کتاب میگوید لوباچفسکی در تباهشناسی سیاسی در پی این است که نظریهای برای شکلگیری تباهی در ساختار سیاسی ارائه کند.
لوباچفسکی میگوید که در کتابش به آسیبشناسی روانی پدیدار اجتماعی کلانِ شر (macrosocial evil) پرداخته است. منظور او از پدیدار کلان اجتماعی شر، شری است چنان بزرگ که کل ملت و کشوری را در برمیگیرد و فرایند وقوع آن از دوران باستان مکرراً اتفاق افتاده است.
در واقع لوباچفسکی پس از جنگ جهانی دوم وسیطرهی کمونیسم بر کشورهای اروپای شرقی، به همراه گروهی از روانشناسان چکسلواکی و مجارستان روی مجموعهای از تحقیقات که آنها آن را مطالعهی «شر سیاسی» مینامیدند کار میکرد و چنان که در مقدمهی کتاب خود توضیح میدهد این تحقیقات باعث شدمستقیماً هدف پیگرد پلیس لهستان قرار بگیرد.
این دانشمندان، گروهی مخفی را شکل داده بودند و تصمیم داشتند با گردآوری دادههای تجربی در کارشان به بررسی علمی ساختار قدرتی که با آن مواجه بودند بپردازند. لوباچفسکی به دلیل معیارهای مخفیکاریای که گروه در پیش گرفته بود شخصاً شمار کمی از این افراد را میشناخت. بخشی از اطلاعاتی که بین اعضا توزیع میشد، به دست او نیز میرسید که آنها را با اطلاعات خود تکمیل کند و به کسانی بسپارد که نهایتاً مسؤول سنتز نهایی کار بودند.
اما به نظر میرسد که کل گروه زیر ضرب رفت. در این پیگردهای امنیتی، لوباچفسکی نه تنها ارتباطش را با دیگران از دست داد، بلکه دو بار دستنویسی که از کار خود تهیه کرده بود، و دادههایی که در دست داشت از دست رفت: نخستین دستنویس را وقتی همسایهای به او خبر داد که پلیس دارد به محل زندگیش میآید در مشعل سیستم حرارت مرکزی ساختمان انداخت و سوزاند. دستنویس بعدی را به کسی سپرد که مخفیانه به واتیکان ببرد، اما دیگر از آن نشانی نیافت.
سرانجام در دههی ۱۹۸۰ گریخت و به آمریکا رفت. به نظر میرسد که در آن زمان او تنها عضو زندهی شناخته شدهای این گروه بود. او در همان سالها بار دیگر کتابش را نوشت که ترجمهی انگلیسی آن نخست در ۲۰۰۶، دو سال پیش از مرگش، و ویرایش دومش در ۲۰۲۲ منتشر شد.
لوباچفسکی از خلال مطالعات و تجربیات خود دریافت که اشخاص بیرحم و دردسرآفرینی مانند هیتلر و استالین کشش شدیدی برای رسیدن به قدرت دارند. به این ترتیب بود که او بر مطالعهی رابطهی بین قدرت و اختلال شخصیتی متمرکز شد. او معتقد است که شمار چنین افرادی در جامعه بسیار اندک است. اما همین درصد کم باعث بخش عمدهای از مصائب و جنایتهای بشری و دچار کردن بقیه به عقاید و منشهای مضر در خصوص زندگی و دنیا هستند.
آزارسالاری
لوباچفسکی از مفهوم سایکوپت (psychopath) یا «روانآزار» که در آن زمان رایج بود و بعداً با اصطلاح دقیقتر «جامعهستیز» (antisocial) جایگزین شد استفاده کرده و بر اساس آن اصطلاح «آزارسالاری» (pathocracy) را وضع کرده است. آزارسالاری نظام حکومتیای است که «اقلیت روانآزار کوچکی زمام امور جامعه و مردمان معمولی را در آن به دست میگیرند.» از قضا رشتهی روانشناسی چندین دهه است که مشغول پژوهش روی تاثیر افراد روانآزار (جامعهستیز) در محیطهای کاری به خصوص بنگاههای بزرگ است. اما لوباچفسکی و همکارانش سالها قبل همین موضوع را دربارهی محیطهای کلان سیاسی دنبال میکردند.
لوباچفسکی مینویسد «آزارسالاری در دورانی پا میگیرد که جامعه دچار بحران روانی است، و این بحران باعث میشود منطق جامعه و ساخت اجتماعیش بهنحوی فرسوده شود و آسیب ببیند که این بدترین بیماری اجتماعی ، یعنی آزارسالاری، به یکباره مجال ظهور پیدا کند.»
بهزعم لوباچفسکی تغییر حکومت به آزارسالاری زمانی آغاز میشود که افراد دچار اختلال شخصیتی در مقام رهبر ظاهر میشوند. این افراد پس از نفوذ به قدرت سیاسی، زبان خاصی را بهکار میگیرند که حس زیردستی را به مردم القا میکند و به تدریج نوعی خاصی از اخلاق را جا میاندازند که میتوان آن را «ضداخلاق» نامید تا به این ترتیب هنجارهای موجود را با معیارهای مورد نظر خود جایگزین کنند.
لوباچفسکی شرح میدهد که چگونه آزارسالاران از زبانی استفاده میکنند که رمزآلود است تا به این ترتیب هم خود را ممتاز و متمایز کنند و هم عامدانه دیگران را فریب دهند و مردم عادی را جذب شخصیت جامعهستیز خود و گروهشان کنند.
در حالی که پیش از سیطرهی کامل روانآزاران، برخی از نخبگان حاکم از توحش و بیمسؤولیتی چنین رهبران و همدستانشان به وحشت میافتند، برخی از افرادی که اتفاقا از نظر شخصیت روانی عادی هستند به شخصیت مختل آنان جذب میشوند و آنها را فرهمند مییابند. از نظر این مردم عادی رفتارهای آنی، پیشبینیناپذیر و تکانشیِ (impulsive) رهبران آزارسالار نشان عزم جزمشان است؛ مردم خودشیفتگی (narcissism) آنها را با اعتماد بهنفس اشتباه میگیرند؛ و بیپرواییشان را با شجاعت عوضی میگیرند.
خیلی زود افراد روانآزار (جامعهستیز) دیگر هم از راه میرسند و به جریان آزارسالاری به رهبری این افراد ملحق میشوند و این همراهی را فرصتی برای کسب قدرت و نفوذ مییابند. همزمان افراد مسؤول و اخلاقمدار بهتدریج یا خود حکومت را ترک میکنند یا زیر فشار بیرحمانهی جماعت جامعهستیز مجبور به ترکش میشوند.
به این ترتیب خیلی زود حکومت پر میشود از جامعهستیزانی که فاقد حس همدلی برای مردم هستند و به اصطلاح عام، وجدان ندارند.
وقتی آزارسالاری غالب شد، این مرض حکومتی به سرعت در میان عموم مردم نیز منتشر میشود. لوباچفسکی نوشته است: «اگر فرد صاحب قدرت سیاسی روانآزار باشد، میتواند این آسیب روانی را در میان مردمانی که اساساً روانآزار نیستند مانند یک همهگیری منتشر کند»
همین که آزارسالاری به قدرت میرسد میکوشد تا حد ممکن آدمهای معمولی را محو کند و آزارسالاران بیشتری بسازد. در نظام آزارسالار موقعیتهای رهبری، از بالاترین مقامات تا ادارهکنندگان روستاها، و مخصوصاً ادارهکنندگان پلیس و دستگاههای امنیتی از میان کسانی برگزیده میشوند که اختلال روانی حاکم، یعنی جامعهستیزی، را داشته باشند.
حکومت مبتنی بر آزارسالاری ایدئولوژی سادهانگارانهی متقاعدکنندهای ارائه میدهد. این حکومت به مردم وعدهی رسیدن به عظمت در آینده را میدهد، و مدام لزوم شکست یا نابودی دشمنانی را که سد راه نیل به این آیندهی پرشکوه میشوند، متذکر میشود.
به این ترتیب حکومت آزارسالار از ابزارهای تبلیغاتی برای پراکندن نفرت علیه دشمنان، و برای ساختن کیش شخصیت حول رهبر خودش استفاده میکند. تحت این تبلیغات کلیت جمعیت دچار حس مسمومی میشوند که به آنها القا میکند با همراهی با حکومت عضو جنبشی تودهای هستند که از ایشان وفاداری و ایثار میطلبد و قرار است با این فداکاریها به آن آیندهی شکوهمند برسند. این جنبش تودهوار همراهان خود را به بیرحمی و رضایت دادن به شکنجه و کشتار سوق میدهد.
لوباچفسکی شرح میدهد که ایدئولوژی تباهی سیاسی آزارسالار در مراحل مختلف و برای مخاطب قراردادن لایههای مختلف اجتماعی شکل میگیرد. پس از مرحلهی اول نفوذ سیاسی رهبر و اطرافیان آزارسالار در نظام حکومتی، که به آن اشاره شد، مرحلهی دوم فرا میرسد که اهداف ایدئولوژیکش با اهداف مرحلهی اول متفاوت است.
در این مرحله طی فرایند تباهسازی جامعه نوع خاصی از لایهلایه کردن اجتماع و القای ایدئولوژی برای هر لایه فرامیسد. بیرونیترین لایهی ایدئولوژی به همان ایدئولوژی اولیه که برای تبلیغات قدرتگیری گروه استفاده شد، یعنی وعدهی آیندهی پرعظمت، نزدیک است و رو به مردم عادی به کار میرود؛ هر چند لوباچفسکی میگوید که همین ایدئولوژی عمومی برای تبلیغ میان افراد دونپایهی درون گروه حاکم هم کاربرد دارد.
اما لایهی درونیتر ایدئولوژی آزارسالاری سیاسی معطوف به خود گروه حاکم است: مضمون اساسی و اصلی این لایه از ایدئولوژی معطوف به حفظ قدرت آزارسالاری به هر قیمت ممکن است: همان کاری که حکومت پس از استقرار تمام هم و غم خود را به آن اختصاص میدهد.
این لایهی ایدئولوژی رازآلودتر است و عموماً برای بیان معانی مختلف در آن از اصطلاحات و اسامی واحد استفاده میشود. لوباچفسکی میگوید این اسامی واحد قرارست حامل معانی متفاوتی برای لایههای مختلف درون و بیرون گروه حاکم داشته باشند بنابراین فهم اینکه هر کس قرارست از تبلیغات آزارسالاران چه بفهمد، مستلزم تسلط بر زبان آنهاست.
مردمان عادی اغلب خیلی طول میکشد تا از معانیای که این تبلیغات برای لایهی درونیتر دارد سردربیاورند؛ بسیاری هیچوقت منظوری را که آنها در بین خود بیان میکنند، نمیفهمند. اما کسانی که به اختلال جامعهستیزی دچار هستند، حتی وقتی زیر نقاب آدمهای معمولی قرار دارند، خیلی زود مقاصد قدرتطلبانهی این تبلیغات را آنگونه که خودیها را مخاطب قرار میدهد درمییابند و جذبش میشوند؛ چون اصلاً از سوی آدمهایی مثل خودشان طرح میشود.
لوباچفسکی در فصول انتهایی کتاب به این میپردازد که چگونه ممکن است از تباهی حکومت آزارسالار خلاص شد؟ از نظر او دانش و ایمان که همزمان عمدهترین حامیان ذهنی ما هستند و در ادوار مختلف تاریخ بیش از هر چیز به ما روحیه بخشیدهاند؛ در آزارسالاری هم انتظار میرود همینها بتوانند تنها تکیهگاه ما باشند. با این حال لوباچفسکی اشاره میکند که هیچ دین عمدهای در جهان نیست که در تعلیمات و دستوراتش به ماهیت چنین کلان بیماری اجتماعیای پرداخته باشد بنابراین ادیان نمیتوانند مبنایی برای فایق آمدن بر این مرض تاریخی بزرگ فراهم آوردند.
لوباچفسکی تأکید دارد که گرچه روانآزاران از همان لحظهای که قدرت را قبضه میکنند همه چیز را تماماً وقف حفظ و ارتقای قدرتشان میکنند، و کمترین توجهی به رفاه عمومی ندارند، با این همه آزارسالاریها هیچگاه نمیتوانند دوام داشته باشند و بالاخره محکوم به فنا هستند، زیرا اکثریت جامعه که حس همدلی و وجدان دارند نمیتوانند تا ابد در بیرحمی و بیاخلاقیشان با آنها شریک بمانند.