پزشکی مدرن غربی، که بر اساس رویکرد بیولوژیک کار میکند، امروزه دیدگاه غالب طبابت در جهان را شکل میدهد. زیستپزشکی (Biomedicine) شاخهای از علم پزشکی مدرن است که در آن شیوههای تشخیص بیماری، علاج و مراقبتهای پزشکی به شکل استاندارد تعریف میشود و در اختیار نظام بهداشت و درمان و آموزش پزشکان قرار میگیرد. زیستپزشکی است که تعیین میکند چه وضعیتی «بیماری» محسوب میشود، هر بیماری خاص چه علائمی دارد و روش درمان آن چیست. کار پزشکان آموختن و اجرای دستور کار زیستپزشکی در جهت تشخیص بیماری و مداوای آن است.
حوزهی زیستپزشکی، همانطور که قابل حدس است، هم با علوم مختلف از جمله ویروسشناسی و ژنتیک و علوم اعصاب سروکار دارد، و هم با گسترهی بزرگی از فنآوریهای مختلف، از جمله علوم آزمایشگاهی، ساخت اندام مصنوعی، شیمیدرمانی، لقاح آزمایشگاهی، و یا عکسبرداری داخلی از بدن. مثلا یک تشخیص سادهی آزمایشگاهی برای تعیین گروه خونی، حاصل گردهمآمدن چند رشته از جمله زیستشناسی، شیمی، روشهای اندازهگیری و ضبط، و فنآوری تجهیزات آزمایشگاهی است. انجام این آزمایش توسط زیستپزشکی به شکل استاندارد در میآید و در اختیار آزمایشگاهها قرار میگیرد. بهاینترتیب، شکل انجام آزمایش در همه جا یکی است و متخصص میتواند در هر آزمایشگاهی آن را انجام دهد. نتایج آزمایش هم کاملا قابل پیشبینی هستند و معنی هر نتیجه مشخص است.
مفهوم استاندارد در ظاهر ممکن است مفهومی کاملا علمی و عینی به نظر بیاید، چون بر پایهی شاخصهای کمّی و قابلاندازهگیری است. اما مارگارت لاک و وینکیم نوئِن، دو مردمشناس و مورخ حوزهی پزشکی، نشان میدهند که «استاندارد» مفهومی است اجتماعی، کیفی و نسبی؛ نتیجتاً در فرهنگها و جغرافیاهای مختلف ممکن است معانی متفاوتی را در بر بگیرد. مفهوم استاندارد از آنجا که معیاری ساختهی انسان است، عقاید، فرهنگ، گرایشها و تعصبات معمول جامعه را در بطن خود به همراه دارد. مثلا هنوز هم در بسیاری از کشورهای جهان هنگام تعریف بیماری، فرض بر این است که بدن استاندارد و «نرمال» بدنی است با گرایش دگرجنسگرا و بر این اساس، همجنسگرایی بیماری محسوب میشود. یا مثلا تعریف خاص و فرهنگی از بدن استاندارد باعث میشود تا به تفاوتهای فیزیکی که بین بدنها وجود دارد به چشم بدنی «ناقص» دیده شود.
نه تنها مفهوم بدن، بلکه مفهوم بیماری هم ابعاد فرهنگی دارد. به عنوان نمونه، هنوز در بیشتر دنیا فرض بر این است که افسردگی صرفا یک تصور ذهنی و خیالی است و به همین خاطر فرد افسرده با وجود رنج بسیار، بیمار فرض نمیشود و نتیجتاً از توجه و مراقبت پزشکی نیز برخوردار نمیشود. حتی مفهوم مرگ، که به ظاهر جهانی است و باید بشود به راحتی استانداردی برای آن تعریف کرد، در میان مردم مختلف معانی متفاوت دارد.
مثلا در اروپا مرگ مغزی، مرگ شخص فرض میشود و برداشت اعضای بدن – در صورت اجازهی قبلی فرد – پس از مرگ مغزی مجاز است. اما در ژاپن مادامی که قلب بتپد، شخص زنده فرض میشود، حتی اگر مغز هیچ علائم حیاتی نداشته باشد. بنابراین با بیماری که دچار مرگ مغزی شده مانند یک بیمار زنده رفتار میشود. ذهنیت و ادراک یک جامعه از مفاهیمی همچون بیماری و مراقبت «طبیعی» و «نرمال» ممکن است در جامعهای دیگر کاملا «غیر طبیعی» دیده شوند. بیماری، حیات، بدن و مرگ همگی مفاهیمی نه تنها بیولوژیک، بلکه مفاهیمی اجتماعی هستند که در یک مسیر تاریخی شکل گرفتهاند. بنابراین برای هر علمی که با این مفاهیم سروکار دارد باید سویهای تاریخی و فرهنگی نیز در نظر گرفت.
لاک و نوئِن تاکید میکنند که علاوه بر باورهای اجتماعی، پزشکی مدرن همواره بر فرضهای ناگفته از اخلاقیات جامعه هم استوار است و به همین دلیل آنچه در عرف جمعی «غیر اخلاقی» تلقی میشود، ممکن است از خدمات پزشکی هم محروم بماند. جدالهای قانونی بر سر اجازهی سقط جنین یک نمونهی داغ از واکنش اخلاقمدار و فرهنگی علم پزشکی به نیاز انسانهاست. نمونهی دیگر پاسخ کند و بیاعتنای دولت آمریکا به بیماری ایدز در اوایل شیوع آن است. مبتلایان به ایدز اغلب مردان همجنسگرا بودند و از آنجا که همجنسگرایی در آن زمان بهشدت منحط و ضددین محسوب میشد، دولت با همجنسگرایان بیمار و در حال مرگ همدلی نداشت.
تاریخ پزشکی مدرن تاریخ تحول باورها و اعتقادها نسبت به بدن و بیماری است. یک نمونهی مثالزدنی از این تحول، داستان حیرتآور و پرماجرای تشخیص علت بیماری وبا در انگلستان است. وبا در قرن نوزدهم چند بار در انگلستان شایع شد. در آن زمان مقامات دولتی و پزشکی معتقد بودند که علت و عامل شیوع وبا بوی تعفن و پوسیدگی (Miasma) در محلههای پرازدحام و معمولا فقیر شهر است. پزشکی جوان به این فرضیه مشکوک بود و بعد از تحقیقات گستردهای اعلام کرد که تنها حالتی که یک بیماری بتواند با چنین سرعتی پخش شود این است که عاملش آب باشد. تشخیص این پزشک صحیح بود، اما سالها طول کشید تا مقامات از عقیدهی قدیمی خود دست بکشند و از این پزشک حمایت کنند که فرضیهاش را در سطح شهر آزمایش کند. پزشک جوان بالاخره توانست نشان بدهد که مسیر حرکت بیماری مناطقی است که منبع آب آشامیدنی مشترک دارند و با اصرار و تلاش زیاد مقامات را راضی کرد که که آب بخشی از شهر که در آن وبا حاد است را قطع کنند. با اینکه دلیل بیماری کشف شده بود، اما اعتقاد ریشهدار باعث شد هزاران نفر دیگر بمیرند تا بالاخره آب آلوده تصفیه شود.
فرض وجود یک استاندارد جهانی برای بدن یعنی اعمال پارامترهای یکسان بر همهی انسانها. وقتی تدابیر پزشکی بر اساس چنین استانداردی شکل بگیرند، ممکن است مشکلات جسمی و بیماریهای برخی از گروهها نادیده گرفته شود و یا خدمات پزشکی که این گروهها دریافت میکنند به خاطر ذهنیت پزشک کیفیت پایینتری داشته باشد. ریشهی این دست از تبعیضها فهمی از بدن است که در آن بدن گروه اکثریت، غالب و در قدرت، بدن «نرمال» فرض میشود و هر بدنی که مطابق این نرم نباشد اساسا مشکلدار و با زاویه از استاندارد و حتی منحرف تلقی میشود.
وقتی مفاهیم بدن و بیماری، بر باورها و فرهنگ جامعه استوار باشند دور از ذهن نیست که تعاریفی چون تشخیص پزشکی، معالجه، درمان و مراقبت هم سویهی فرهنگی داشته و در بستر تاریخ یک جامعه شکل گرفته باشند. این مفاهیم همگی ابعاد جغرافیایی دارند.
یک مثال جالب در این باره، تفاوت نگاه طب سنتی چینی و یونانی قدیم است. در یونان قدیم شناخت بدن، بر فهم از بدن پس از مرگ استوار است. اطبای یونانی میخواستند بدانند داخل بدن چه خبر است، بنابراین برای مطالعه جسد را باز میکردند تا امعاء و احشاء داخل آن را از نزدیک مشاهده و بررسی کنند. همین گرایش طبابت به شناخت «درون» بدن باعث شد تا بعدها در اروپا تشریح و کالبدشکافی یک شاخهی کلیدی پزشکی مدرن بشود. برعکس، در چین طبابت به شیوه سنتی آن با بدن زنده سروکار دارد. این طب تاکید بیشتری روی نشانههای حیاتی و تجربهی شخص دارد. اگر طبیب یونانی و اروپایی صرفا از طریق بینایی (دیدن) و لامسه به شناخت میرسد، طبیب چینی همهی حواس خود را به کار میگیرد، بدن را بیشتر لمس میکند و به بو و دیگر خصوصیات ظاهری بدن بیشتر توجه میکند تا تشخیص بدهد مشکل چیست و کجاست. از این بابت، طب چینی سنتی از ابتدا به بحث آناتومی و شناخت اجزای داخلی بدن بیتفاوت بوده است. این دو شیوهی بسیار متفاوت از طبابت، از دو فهم بسیار متفاوت از بدن میآیند.
اهمیت زیستپزشکی هم اینجاست که برجسته میشود: پزشکی همیشه بر اساس فهم فرهنگی از بدن، امکانات در دسترس، ویژگیهای محیطی، و فهم فرهنگی از مراقبت و سلامت شکل میگیرد. پزشکی علم است، اما علم هرگز کاملا عینی و جهانی نیست و ریشه در جهانبینی افراد دارد.
مفهوم بدن استاندارد در پزشکی مدرن نتایج دیگری هم به همراه دارد. اگر قبلا تعریف سلامت صرفا این بود که شخص احساس راحتی حداقلی داشته باشد و از درد دستوپاگیری رنج نبرد، این روزها تعریف سلامت این است که بدن شخص تا حد ممکن به استاندارد تعریف شده نزدیک باشد. به عنوان مثال، زمانی جراحی لوزه بین کودکان دبستانی شایع بود، با این فرض که این عمل به سلامت بچهها کمک میکند. به بیان دیگر، بدنی که هیچ مشکل و دردی نداشت، زیر تیغ جراحی میرفت با این فرض که گلوی بدون لوزه سالمتر است.
شاخهای از پزشکی مدرن اساسا با بیماری و مداوا سروکار ندارد، بلکه هدفش بهینهکردن و «سالمتر»کردن شخصی است که هیچ بیماریای ندارد. پا به پای این پیشرفتها، فرهنگی وسواسگونه هم در مورد سلامت شکل گرفته که بسیاری از افراد را به مصرف انواع و اقسام داروهای تقویتی و گرایش به خدمات مربوط تشویق میکند. معنی سلامت با پیشرفت فنآوری و پزشکی مدرن همواره در حال تغییر است.
در کنار نیاز به محلیکردن فهم از بدن، زیستپزشکی مدرن دو چالش اساسی و مهم دیگر نیز پیش رو دارد. اولین چالش این است که جوامع مختلف به فنآوریهای زیستپزشکی به شکل برابر دسترسی ندارند. به طور مثال، دسترسی به سادهترین خدمات پزشکی مانند واکسیناسیون به دلایل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و بحرانهای متعدد، در جوامع مختلف یکسان نیست. زیستپزشکی در سیر تاریخی خود هرگز حوزهای عادلانه و برابر نبوده. چالش دوم بحث انسانشناسی پزشکی و تنوع بیولوژیکی در جوامع مختلف است. بیش از ۹۹درصد از دیانای همه انسانها شبیه به هم است، اما آن تفاوت اندک که خود حاصل تاریخ زندگی در جغرافیای مختلف است، میتواند باعث شود جمعیتی به یک بیماری خاص مبتلا شود و جمعیتی دیگر تا حدی از آن مصون باشد.
زیستپزشکی باید حساسیت و آگاهی نسبت به باورهای نژاد-محور و دیگرهراس را در نظر بگیرد و درک و توجه خود را به تفاوت و تنوع انسانها گسترش دهد. به بیان دیگر زیستپزشکی باید بحث تفاوت را بدون زایش یک سلسلهمراتب قدرت و ارزشگذاری در سازوکار خود لحاظ کند. انجام چنین کاری نیازمند شناختی دقیق از تاثیر تاریخ روابط نژادپرستانه در تاریخ علم و پزشکی است.
پیشنهاد لاک و نوئِن برای حوزهی زیستپزشکی را میتوان در این نکته جمعبندی کرد: مردمشناسی و فرهنگشناسی باید در پزشکی مدرن جای بیشتری باز کنند تا متخصصان پزشکی توان این را بیابند که اولا پیشفرضهای نهان و شکلدهنده به این علم را درک کنند، و ثانیا پزشکی را مناسب با فرهنگ و جغرافیایی که در آن اجرا میشود تغییر بدهند. چنین درکی ازطب و سلامت راه را برای ترکیب علم غربی و استانداردشده با آداب و روشهای سنتی درمان و مراقبت از بیمار باز میکند تا فهمهای گوناگون از سلامتی و بدن سالم در جهت ارائه خدمات پزشکی بهینهتر و موفقتر به کار گرفته شوند.