«مدیکالیزهکردن» (Medicalization) اصطلاحی است که پژوهشگران علوم اجتماعی برای توضیح موقعیتهایی استفاده میکنند که در آنها مشکلات اجتماعی، احساسی، و فرهنگی به سوژهای در حوزهی پزشکی تبدیل میشود. معضلات اجتماعی طی این فرایند در قالب مفاهیم پزشکی توضیح داده میشود، با نام و علائم مشخص به عنوان یک بیماری یا اختلال تعریف و برای حل آن صرفا از روشهای پزشکی استفاده میشود. موضوعاتی همچون «بیشفعالی»، اختلال در خوردن مانند پرخوری عصبی، و یا بیماریهای ذهنی و روانی چون افسردگی، همگی میتوانند پزشکی شوند؛ یعنی به چشم اختلالی دیده شوند که کمک پزشکی را میطلبد. طیف وسیعی از جوانان متولد دههی ۶۰ در ایران خود را افسرده و غمگین و «تُروما دیده» میدانند. نسلی که در کودکی شاهد جنگ در سرزمین خود بوده و به «بچههای جنگ» معروفند. آنها معتقدند که هنوز جنگ را در زندگی روزمرهی خود به یاد میآورند، دوباره تجربه میکنند، و با آن به زندگی ادامه میدهند. این چکیده برداشتی از پژوهش ارکیده بهروزان در مورد مصائب روانپزشکی و روانشناسی نسلی است که مشکلات روحیاش را به طور مشترک با همنسلهای خود تجربه میکند و این مشکلات تبدیل به بخشی از فرهنگ، هویت و حافظهی مشترک نسل او شدهاند.
حافظهی جمعی «دههشصتیها» بر اساس تجربههای کودکیشان شکل گرفته است. این تجربهها در بستری از اضطرابهای درونیشدهی ناشی از شرایط خاص این دوران شکل گرفتند، اضطرابهایی که یکدیگر را نیز تشدید میکردند: از یک سو جنگ بود، از سوی دیگر بچههای دههی ۱۳۶۰ با ملغمهای از نقشها و وظایف متناقض و متضاد روبهرو بودند که از آنها در موقعیتهای مختلف انتظار میرفت. آنان مدام در معرض اجبارهای ایدئولوژیک و پاکسازیهای انقلابی، مراقبتها و تعقیبهای پلیس حجاب و گشت کمیتهها، تبلیغات رسانهای و برنامههای آموزشی بودند. بچههای دههی ۱۳۶۰ همچنین شاهد بودند که جهان بزرگترها به سرعت در حال تغیر و تحول است.
استانهای مرزی مستقیما جنگ را تجربه میکردند، اما این تجربه از طریق رسانهها، درسهای مدرسه، و نقاشیها و شعارها بر دیوار همهی مناطق مسکونی و ساختمانهای عمومی به زندگی همهی مردم سرایت میکرد. به این باید مهاجراتهای اجباری در داخل کشور به دلیل شرایط جنگی را نیز افزود. همچنین در پنج دور «جنگ شهرها»، از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ ساکنان غیر نظامی ۲۷ شهر ایران هدف بمباران و موشکباران قرار گرفتند. بهاینترتیب، جنگ به بخش مهمی از حافظهی جمعی بزرگسالی تبدیل شد، حتی برای کودکانی هم که خودشان از جبههها و مناطق بمباران و موشکبارانشده به دور بودند، یا شهرشان مثل سردشت هدف حملهی وحشیانه با گاز خردل قرار نگرفت.
بهروزان در مصاحبه با کسانی که کودکی آنها با جنگ در دههی شصت در ایران مصادف بوده، نشان میدهد که این افراد بعد از گذشت دههها از جنگ ایران و عراق، هنوز از مشکلات «پساتروما» رنج میبرند و مشکلات روحی آنها تعریفی فراتر از قالبهای ازپیشتعیینشدهی پزشکی و روانپزشکی دارد. شیوهی بهروزان ترکیب روایت و نظریه است؛ او میگوید نمیخواهد که تمرکز بیش از حد بر روایت، او را از خط اصلی بحث در مورد عواقب مدیکالیزه شدن درد در جامعه دور کند، اما در عین حال معتقد است که به دلیل اینکه پزشکی بالینی با روایتهای بیمار درگیر است، روایت بیمار باید مورد توجه قرار بگیرد و در کنار آموزههای انسانشناسی فهم دقیقتری از تاثیر جنگ بدهد. او برای یکی از مصاحبههایش به سراغ سارا میرود که زنی جوان با ماتیک قرمز و آرایش سنگین است و شروع به صحبت از گذران کودکیاش در بطن جنگ میکند. ممکن است ظاهر سارا با تصویر معمول از افسردگی و تروما متفاوت باشد، اما روایت او چیز دیگری است.
خانوادهی سارا در حین جنگ از یکی از شهرهای جنوبی به تهران فرار کردند و همانجا ماندگار شدند. پدرش دو سال پس از شروع جنگ عازم خط مقدم میشود و یک پایش را از دست میدهد. پدر سارا زنده است، اما سارا میگوید او «دیگر هیچ وقت آن آدم سابق» نشد. از جمله خاطرات پررنگ کودکی سارا مشاهدهی دستوپنجهنرمکردن پدر با بدن جدید، بستریشدنهای مکرر، و سرگردانی او میان کلینیکهای مختلف است. سارا مدرک دانشگاهی دارد، اما نتوانسته کار پیدا کند. دو سال است که سراغ داروهای افسردگی رفته و در این مدت بارها بدون مشورت با پزشکش دارویش را قطع و دوباره شروع کرده. میگوید: «این داروها به من کمک میکنند که بتوانم مشکلات زندگیام را تحمل کنم.» سارا نمیخواهد قربانی گذشتهاش باشد، اما معتقد است اوضاع حالش هم توفیری ندارد: «برای هر جوان فارغالتحصیل بیکاری و دپرشن خیلی عادیست.»
بهروزان نه در روایت سارا میانجیگری کرده و نه کلمات تخصصی به روایت سارا افزوده است؛ این خود ساراست که برای توضیح وضعیتش از اصطلاح «تروما» و «دپرشن» استفاده میکند. سارا میگوید: ««تُروما خیلی شدید بود» و اضافه میکند که:
«همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتاد، و من خیلی بچهتر از این بودم که بتوانم آن اتفاقات را درک کنم. و یادت باشد، تجربه و درد من در مقابل آنهایی که خانههایشان بمباران شد یا پدرانشان شهید شدند هیچ است.»
سارا میگوید باوجود اینکه نمیتواند آدمها و محیط دوروبرش را تغییر دهد، همیشه دنبال تغییر و رشد خودش بوده. او میخواهد ریشهی مشکلات و وضعیتش را از نزدیک موشکافی کند و مصرف گهگداری دارو هم دقیقا در جهت همین مراقبت و رشد شخصی است. اما سارا در شیوهی تشخیص و تجویز، و همینطور ادبیاتی که برای توضیح شرایطش به کار میبرد تنها نیست. بسیاری از همنسلان او بدون مشورت با پزشک به مصرف دارویی جدید روی میآورند، به یکدیگر بر اساس مشکلاتشان و تشخیصهای شخصی دارو پیشنهاد میدهند، و به صلاحدید خود دارو را قطع میکنند.
گرچه عبارت فارسی شدهی «تُروما» (toromā)، آگاهیهایی از گفتار رواندرمانی جهان در دههی ۱۹۹۰ را در خود دارد، اما نمیتوان آن را به عنوان معادل مستقیم اصطلاح پزشکی (trauma) کافی دانست. اصطلاح «تُروما» که دههشصتیها به آن ارجاع میدهند در فضایی میان «من» و «ما» جا میگیرد، و به ندرت میتوان دید که به حادثهی تروماتیک واحدی نسبت داده شود. توجه به این موضوع برای فهم اینکه نسلها چگونه خود را میسازند، و همچنین برای فهم اینکه تاریخ چگونه به لحاظ روانی در خاطرهی جمعی نقش میبندد، کارساز است. همچنین به این درد میخورد که ببینیم چگونه اصطلاحات مربوط به آسیبشناسی پزشکی تبدیل به منابع فرهنگی و سیاسی زبانی میشوند. این اصطلاح همچنین به مجرایی برای تفسیر احساسات و خاطرات آشفتهی کودکی تبدیل شده که جزمهای نهادی سرکوبشان کردهاند. با وجود اینکه به نظر میآید به کار بردن مفهوم پزشکیای مانند تروما آسیب را در مغز فرد جای میدهد و از این طریق از تجربهی تاریخی سیاستزدایی میکند، این زبان نوعی سیاست نسلی را شکل داده است که به عدالت متعهد است و در عین حال میکوشد گذشته را بفهمد.
«تُروما»، «دِپ زدن»، «دپرشن»، و به کار بردن نام انواع داروهای افسردگی، بخشی از ادبیات مشترک نسلی است که جنگ را چشیده است. بهروزان میپرسد چرا و چگونه یک حوزهی پیچیده و جدی روانپزشکی، همچون تروما و وضعیت پساتروما (بیماری اضطراب بعد از حادثه)، در جایی وارد گفتمان عمومی و معمولی میشود و باقی میماند؟ تحت چه شرایطی در جامعهای برای بیان مشکلات اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی از ادبیات روانپزشکی استفاده میشود؟ در اینجا قصد ارزیابی صحت گفتههای سارا و دیگران از دید روانپزشکی نیست؛ برعکس، بهروزان در مقام مردمشناس در پی پاسخ به این پرسش است که چگونه روند تشخیص، درمان و مراقبت از کسانی که از بیماریهای روانی رنج میبرند از دایرهی کوچک پزشکی خارج شده و در تجربهی یک گسست (تجربهی دوران دههی شصت) به کل جامعه سرازیر میشود.
معمولا فرض میشود که تروما را فرد تجربه میکند، اما «تُروما»ی دههشصتیها ناظر به یک فرایند فروپاشی (Rupture) و دگرگونی جمعی است. دربارهی این فروپاشی و گسستها به صورت جمعی و بینالاذهانی حرف زده میشود. شیوهی بحث، تفسیر، و بهیادآوردن این گسستهاست که نسلی را از نسل دیگر متمایز میکند. در حالی که فرض میشود تروما آسیبی صرفا روانشناختی است، فروپاشی یا گسستها میتوانند از لحاظ فرهنگی هم مولد باشند و موجب مردمآمیزیها، اجتماعیشدنها، شکلهای زبانی و زیباییشناسیهای فرهنگی جدیدی شوند. همچنین چیزی که گسستها را از فهم آسیبشناسانهی تروما متمایز میکند این واقعیت است که گرچه گسستها نیز زندگی را مختل میکنند و درد روانشناختی پدید میآورند، اما همزمان به نحوی تناقضآمیز این ظرفیت را به وجود میآورند که افراد بتوانند از خلال فرایند فروپاشی –و به کمک شکلهای فرهنگی و سیاسی جدیدی که پدید میآورند— راه و چارهای بجویند. ایرانیان جوان با اتکا به همین فهم است که با قوت به ما یادآوری میکنند که «ما قربانی نیستیم.»
بهروزان معتقد است که در گفتههای افرادی که برای توصیف وضعیتشان از واژههای تخصصی همچون تروما و دپرشن استفاده میکنند، همیشه نوعی جمعبندی اجتماعی و تاریخی وجود دارد؛ نوعی «ما» و تجربهی نسلی که در میان سطور حاضر است. سارا خود را متعلق به «نسل سوخته» میداند؛ نسل «دههشصتی»ها که خاطرات مشابه داشتهاند و خود را بخشی از یک «ما»ی جمعی میداند. این مای جمعی از تجربهی مشترک تروما و افسردگی جمعی و فردی رنج میبرد. نسل دههشصتی بعد از دو دهه سکوت، در سالهای ۸۰ و به واسطهی فضای بازتر اجتماعی و امکانات مکالمه در فضای آنلاین، شروع به سخن گفتن، وبلاگنویسی، و داستاننویسی کرد. یادآوری لحظات مشترک تلخ و شیرین همان نقطهی اشتراک بین این نسل است؛ خاطراتی که گاه عواطف متضادی را بر میانگیزانند. گاهی واقعه یا تجربهای از زبان راوی هم با حس نوستالژی بیان میشود و هم با تاکید بر اضطراب مزمنی که در او ایجاد شده. مثلا کوپنهای دولتی، مارکهای تنقلات بچهها، تصاویر کارتونهای تلویزیونی هم شیریناند و هم ممکن است به خاطر آمیختگیشان با تصاویر جنگ بر صفحهی تلویزیون، صدای بمباران و آژیر، ناامنی و اضطراب کمبود مواد غذایی اولیه، تلخ باشند.
جنگ ایران و عراق به جز خسارات مالی و جانی هولناکی که بار آورد، بر روان نسل کودکانی که آن را تجربه کردند عمیقا تاثیر گذاشت. بسیاری از کودکان جنگ هنوز از آسیبهای روانی، عاطفی و درازمدت جنگ خلاص نشدهاند. اتفاق دیروز به شکل «دپرشن» امروز خود را نشان میدهد، که لزوما ترجمهی مستقیم افسردگی بالینی نیست، بلکه طیفی از حالات افسردگی، اضطراب، ناامیدی اکتسابی (Learned Helplessness)، اضطراب پساحادثه (PTSD)، و یا کلافگی و استیصال را در بر میگیرد. این تجربه آنقدر فراگیر است که موضوع بحث و گپوگفت در محفلهای دوستی شود. اکثر روایتهای مربوط به مسائل پزشکی بعد از پایان یک جنگ، بر روی سلامتی بدن سربازان و جانبازان جنگ تمرکز میکنند، اما تجربهی سارا و دیگران همنسل او تاکید بر این نکته است که خسارت جنگ بر بدن صرفا فیزیکی و قابل مشاهده نیست و فقط از جنس مشکلات پزشکی هم نیست. ترومای جنگ بُعد جمعی و روانی دارد؛ بُعد زمانی و فرهنگیای دارد که بسیار فراتر از خود واقعه است و برای فهم آن باید بستر اجتماعی و فرهنگی آن را به دقت ارزیابی کرد.
بهروزان نام این وضعیت را مدیکالیزهشدن آسیب روحی و زخم جنگ در قالب تروما مینامد و میگوید تروما پس از انقلاب و جنگ به ابزار توضیح وضعیت خویشتن و بیان احساسات در بطن زندگی روزمره تبدیل شده است. در واقع از آنجا که هم گوینده و هم شنونده با این مفهوم ارتباط دارند، به کار بردنش هنگام گفتوگو با همکار و رفیق و دوروبریها عادی است و رواج دارد. این البته به معنی یکدستی و ایستایی این مفاهیم نیست. وضعیت مدیکالیزهشده برآمده از شرایط تاریخی و فرهنگی است، به همین سبب نیز مرتب در حال تغییر است؛ در موقعیتهای مختلف ممکن است احساسات و خاطرات و تصاویر متفاوتی برانگیزد. بنابراین در تحلیل تروما باید به ماهیت پویا و سیال این مفاهیم توجه کنیم. میتوان گفت مفاهیم تروما و افسردگی به عنوان اصطلاحات تخصصی حوزهی پزشکی تعاریف جهانی ندارند و باید در بستر فرهنگی و پویای خود بازتعریف شوند. اما بهروزان میگوید نگاهی به رویکرد نهادهای خدمات دولتی یا خصوصی رواندرمانی دهههای پس از جنگ حاکی از دوری این فضاها از دید بومی، اجتماعی، همدلانه و مردمشناسانه است. رویکرد تخصصی دولت برای حل مصائب روانی پساجنگ در عمل به شکلی نظاممند زخم روانی ترومای وابسته به بستر ایران دههی ۷۰ و ۸۰ را پنهان میکند و فرض وجود خدمات اولیه پزشکی را با ارائهی درمان و بهبودی برابر میگیرد.
در آخر، بهروزان معتقد است که مدیکالیزه یا «پزشکیکردن» تجربههای اجتماعی، شمشیری دولبه است؛ از یک طرف میتواند در مواردی چون اعتیاد و یا ابتلا به ایدز، جنبهی انسانی را در روند پزشکی دخیل کند و به بیماران کمک کند. از طرف دیگر مدیکالیزهکردن ممکن است مشکلات چندبعدی و بغرنج اجتماعی و تاریخی را صرفا به یک مسئلهی پزشکی فرو بکاهد و مانع تفحص در ریشههای اجتماعی و فرهنگی مشکل شود. پاسخ مناسب در چنین شرایطی باید با شناختی از مسائل همراه باشد که تنها به یک حوزه و تخصص اکتفا نمیکند و تشخیص برآمده از علوم پزشکی را در پیوندی نزدیک با جامعه و سیاست و تاریخ بومی میداند. تنها با نگرشی بینارشتهای و تلفیقی از علوم پزشکی و انسانی است که پزشک میتواند مشکل بیمار را در بستر وقوع آن بررسی کند، نسبت به وقایع مشترک تاریخی حساس باشد، و از ترکیب علوم برای فهم دقیقترِ وضعیت بیمار بهره بجوید.