خودکشی در ژاپن تعبیر و جایگاهی متفاوت از سایر ملتهای جهان دارد، عملی که پیشینهای تاریخی و ریشه در باورهای فرهنگی مردم دارد و حتی با درکی زیباییشناسانه تعبیر میشود. فرهنگ ژاپن خودکشی را خودآگاهانه و ناشی از ارادهای راسخ (kakugo no jisatsu) میشناسد، و نه عارضهای پزشکی و ناشی از افسردگی که باید درمان شود. چنین تعبیری از خودکشی در تولیدات فرهنگ عامه همچنان بازتولید میشود. شبکههای تلویزیونی فیلمها و سریالهای تاریخی را نمایش میدهند که سامورائیها عهد خودکشی میبندند و یکی از کتابهای ادبیات مدرن که در مدرسه به دانشآموزان معرفی میشود، رمان کوکورو است که در آن خودکشی ستایش میشود.
روانپزشکان ژاپنی سالهاست که در مبارزه با تلقی ستایشگرانهی فرهنگی تلاش کردهاند تا خودکشی را به عنوان آسیبی پزشکی مدیکالیزه (medicalize) کنند. محقق مردمشناس جونکو کیتاناکا، در طول دوسال تحقیق میدانی در مراکز رواندرمانی در توکیو، نشان میدهد که چطور روانپزشکان سعی میکنند «بیماران» را ترغیب کنند که میل به خودکشیشان آسیب و عارضهای پاتولوژیک (pathological) است که به مداخلهی درمانی نیاز دارد. کیتاناکا همچنین بررسی میکند که بیماران چه واکنشی به این تلقی مدیکالیزه شده از تمایلشان به خودکشی نشان میدهند.
کیتاناکا همچنین نگرش متناقض روانپزشکان ژاپنی نسبت به آسیبشناسی خودکشی را مورد بررسی قرار میدهد؛ اینکه آنها برای تمایز بین خودکشی به عنوان یک عارضهی پزشکی و خودکشی به عنوان یک تصمیم آگاهانه با معنای فرهنگی دچار مشکل بودند. کیتاناکا به این نتیجه میرسد که برخورد روانپزشکان با پدیدهی خودکشی در ژاپن کاملا بدون پیش فرض نیست. آنها خودکشی را به دو دستهی عادی و بیمارگونه و یا «اصیل» (pure) و «حقیر» (trivial) تقسیم میکنند، در حالی که اطلاق خودکشی به هر یک از این طبقهبندیها خود دارای چالشهای فراوانی است.
مکتب ضد روانشناختی
آیا خودکشی فرهنگی یک خودکشی «منطقی» و قابل توجیه است که از یک شخص سالم و بااراده برآمده که قصد تعیین سرنوشت خود را دارد؟ در ابتدای قرن بیستم روانپزشکان ژاپنی تلاش کردند تا خودکشی به عنوان یک معضل پزشکی و بیولوژیک شناخته شود. اما به مرور گروه دیگری از متخصصان، نظیر موریاما کیمیو، این گرایش را نقد و استدلال کردند که نادیده گرفتن سویههای فرهنگی خودکشی در ژاپن و محدود کردن آن به قلمرو بیولوژیکی، به فرهنگ و ارزشهای جمعی جامعه ژاپن ضربه میزند.
گرایشی ضد روانشناختی استدلال میکرد که به خودکشی باید به عنوان مسالهای «وجودی» (existential) نگاه کرد و نه یک بیماری بیولوژیک. از نظر آنها قرار دادن افرادی که تمایلات خودکشی دارند در قالب «بیمار روانی» آسیب بیشتری به کرامت انسانی آنها وارد میکند. مکتب «ضد روانشناختی» معتقد بود که جنبههای وجودی و فرهنگی خودکشی انسانهایی که با خواست خود نمیخواهند به زندگی ادامه دهند نباید نادیده گرفته شود. از نظر این مکتب، تصمیم به خودکشی، برای کسانی که مشکل روانی ندارند، یک تصمیم آزادانه برای تمام کردن زندگی است و روانپزشکان نباید در این زمینه دخالت کنند.
در دههی ۱۹۷۰ و در جریان یک پروندهی قضایی پر سر و صدا، خانوادهی شخصی که خودکشی کرده بود، از روانپزشک شکایت کردند. ادعای آنها این بود که این روانپزشک در انجام وظیفه خود و جلوگیری از خودکشی قصور کرده و مسئول جاندادن بیمار است. اما قاضی روانپزشک را بیگناه شناخت و استدلال کرد که روانپزشک تنها مسئول مداوای بیمارانی است که خودکشیشان عارضهای پزشکی و ناشی از بیمنطقی تصمیمشان است و در مقابل جلوگیری از خودکشی کسانی که با اراده و عاملیت خود تصمیم به خودکشی میگیرند با اخلاق مراقبت انسانی سازگار نیست.
اما در دههی بعد و با افزایش آمار خودکشی در اثر بحرانهای اقتصادی و فشارهای اجتماعی در ژاپن، شمار دیگری از شکایتهای قضایی توسط بازماندگان مطرح شد و نظام سلامت ژاپن را مجبور کرد تا در ملاکهای ریشهیابی خودکشی تجدیدنظر کند. استدلال شد که کسانی که در اثر فشارهای شدید اجتماعی دست به خودکشی میزنند قربانی افسردگی هستند و نه سکاندار مسلط زندگی خویش. روانپزشکانی که به «خودکشی فرهنگی» اشاره میکردند به این متهم شدند که از این بهانه برای توجیه ناکارآمدی خود در مواقعی که درمان آنها با موفقیت نبوده استفاده میکنند. بنابراین دوباره تلقی مدیکالیزه و درمانگرانه نسبت به خودکشی قوت گرفت که معتقد بود روانپزشک باید تمام تلاشش را برای جلوگیری از خودکشی بکند. چنانکه یکی از رونپزشکان به کیتاناکا گفت: «کار ما این است که جان آدمها را نجات دهیم، نه این که غرق در بحثهای فلسفی نشویم.»
اما برخورد پزشکی و صرفا بیولوژیک با بحث خودکشی هم چالشهای خاص خود را داشت. بزرگترین چالش زمانی بود که بیماری که حداقل به ظاهر بالغ و دارای عقل سلیم بود از مصرف دارو خودداری میکرد. فرد ممکن بود که دیدگاهی بسیار آگاهانه، منطقی و مستدل نسبت به خودکشی داشته باشد و تحمیل دارو به او با اخلاق پزشکی جور درنمی آمد. دوران درمان این بیماران معمولا بسیار طولانی میشد چون روشهای درمان متفاوت برای این افراد با بنبست مواجه میشد. در یکی از مواقع، بعد از یک روند درمان طولانی، بیماری که اصرار به خودکشی داشت معمولا راهی پیدا میکرد تا تصمیم خود را عملی کند و پزشکان با سرخوردگی به ناچار پرونده بیمار را میبستند. اما با وجود این مسائل، تلاش برای یافتن مسیری برای سوق دادن افراد به زندگی در بین روانپزشکان از بین نرفت.
ترغیب بیمار به قبول درمان
روانپزشکان ژاپنی همچنان با رویکردی دوگانه، مبهم و معماوار به مقولهی خودکشی مینگرند. تشخیص میان خودکشی خودخواسته و خودکشی بیمارگونه چالش بزرگی بوده است. از یک طرف روانپزشکان، که خود نیز زاده و پروردهی فرهنگ ژاپنی هستند، نمیتوانند کاملا سویههای فرهنگی خودکشی در ژاپن را نادیده بگیرند. چالش بزرگتر بر سر «انتخاب آزاد» افرادی بود که خود را بیمار نمیدانستند و به راهکارهای درمانی روانپزشکان تن نمیدادند. چگونه میشود این افراد را قانع کرد تا در مسیر درمان مشارکت کنند؟
نتایج این بحثها این شد که تا جایی که میشود، امکانات درمانی برای پیشگیری از خودکشی به عنوان عارضهای بیولوژیک در اختیار افراد قرار بگیرد. روانپزشکان تصمیم گرفتند که بهترین روش این است که آگاهانه وظایف پزشکی خود را به حوزهی آشنای بیولوژیک محدود کنند، حوزهای که در آن تخصص دارند و ممکن است به سطح خاصی از اثربخشی درمانی دست یابند. آنها آگاهانه تصمیم گرفتند تا از پرداختن به خودکشی به مثابهی یک امر فرهنگی خودداری کردند چرا که متوجه شدند که مرز تفکیک میان عارضهی بیولوژیک و معضل وجودی به شدت سیال و ابهامبرانگیز است.
روانپزشکان برای این که مراجعان خود را به قبول درمان ترغیب کنند از سه گام استفاده میکنند: نخست، تلاش میکنند تا جایی که میشود آگاهی فرد دربارهی بدن خود را افزایش دهند و به او کمک کنند تا متوجه شود که چقدر بدنش از خستگی مفرط رنج میبرد و حتی بدن با فرد بیگانه شده است. دوم، آنها سعی میکنند تفسیر فرد از تمایلش به خودکشی را از یک مسالهی وجودی به یک عارضهی سلامتی سوق دهند و به فرد نشان دهند که نه تنها بدن، بلکه ذهن او نیز از طریق فعل و انفعالات و مداخلات بیولوژیکی تغییر میکند. در این صورت فرد دیگر نمیتواند با قاطعیت از عاملیت و تصمیم ذهنی آگاهانه برای خودکشی دفاع کند. سوم، وقتی که تمایل فرد به خودکشی کنترل شده، او را متوجهی مسائل اجتماعی کنند که فرد را مستاصل کرده و به سمت فکر کردن به خودکشی سوق داده است. در اینجا روانپزشکان عملا دو ساحت بیولوژیک و اجتماعی را در هم ادغام میکنند و به فرد نشان میدهند که احساس فلاکت شخصیاش ناشی از رنجهای اجتماعی است که به او تحمیل میشود.