«به من نگاه کنید! بازویم را نگاه کنید! من با این بازو زمین شخم را زدهام، کشتوکار کردهام، محصول را انبار کردهام، و هیچ مردی پیدا نمیشود که بهتر از من کار کند! من مگر زن نیستم؟ میتوانم به اندازهی یک مرد کار کنم و – اگر چیزی گیرم بیاید – بخورم، و ضربهی شلاق را تاب بیاورم. من مگر زن نیستم؟ سیزده بچه به دنیا آوردهام، و شاهد بودم که چطور بیشتر آنها به عنوان برده فروخته شدند. آن زمان که از درد مادربودن شیون میکردم، فقط مسیح صدایم را شنید. من مگر زن نیستم؟»
این جملات بخشی از سخنرانی تاریخی سوجرنر تروث، بردهی سیاه آمریکایی، در سال ۱۸۵۱ میلادی در همایش زنان است؛ شکواییهای که خیلی زود به یک سند مهم در مبارزات مدنی آمریکا علیه تبعیض جنسیتی و نژادی بدل شد. تروث در این سخنرانی به اساس یکی از نظریههای مهم حقوقی فمینیستی اشاره میکند که به «نظریهی تساوی در پیشگاه قانون» معروف است. او میپرسد اگر من میتوانم همانند مردان شخم بزنم و شلاق بخورم، چرا از حقوق یکسان برخوردار نیستم؟
سؤالی که اینجا پیش میآید این است که برابری جنسیتی در پیشگاه قانون دقیقاً یعنی چه؟ آیا برابری قانونی به معنای تساوی همگان در برابر قانون است؟ یا برعکس، برای تحقق برابری اتفاقاً باید به جنسیت فرد توجه کرد و در برخی از موارد، قوانینی متفاوت برای زنان و مردان وضع کرد؟ آیا میتوان با اتکاء بر آموزههای فمینیسم نظام حقوقی برابری ترتیب داد؟
اینها پرسشهایی هستند که نظریههای حقوق فمینیستی به آنها میپردازند. نَنسی لویت، استاد حقوق دانشگاه میزوری، و رابرت وِرچیک، استاد حقوق دانشگاه لولویا در کالیفرنیا، در فصلی از کتاب نظریهی حقوقی فمینیستی نگاهی دارند به گرایشهای غالب در نظریههای حقوقی فمینیستی.
لویت و ورچیک توضیح میدهند که این نظریهها متنوع، پیچیده، و گاهی حتی با یکدیگر متضاد هستند؛ اما همواره میتوان دو محور مشترک را در همهی آنها یافت: یک محور باور به وجود تبعیض تاریخی علیه زنان است که در تمام ارکان جامعه از جمله نظام حقوقی میتوان آن را مشاهده کرد؛ محور دیگر انگیزهی مشترک برای تحقق نظامی است که هیچ نوع تبعیض جنسیتی میان افراد جامعه قائل نشود.
گرایشهای اصلی در نظریههای حقوقی فمینیستی
با این مقدمه لویت و ورچیک مروری اجمالی بر هشت گرایش اصلی در نظریههای حقوقی فمینیست ارائه میدهند. هر یک از این گرایشها در بستر دورهای از مبارزات زنان شکل گرفتهاند و بر سویههای خاصی از تبعیض نهادینهشده در سازوکارهای حقوقی انگشت گذاشتهاند.
۱. نظریهی تساوی در پیشگاه قانون
نظریهی تساوی در پیشگاه قانون (Equal Treatment Theory)، یا فمینیسم لیبرال، با الهام از اندیشههای لیبرال و حقوق شهروندی استدلال میکند که در قانون باید با زن و مرد یکسان برخورد شود. مثلاً مطابق این نظریه زنان نیز باید همانند مردان حق رأی داشته باشند..
این نظریه پایهی فکری مبارزات حقوقی زنان در دهههای شصت و هفتاد میلادی در آمریکا شد. در آن زمان، وکلا و حقوقدانان فمینیست، از جمله قاضی روث بیدر گینزبرگ، استدلال میکردند که زنان باید از فرصتهای آموزشی و شغلی برابر و امکانات رفاهی دولتی یکسان با مردان برخوردار باشند، و تمایزگذاری میان زنان و مردان در این حوزهها تبعیض علیه زنان است.
این مبارزات بهویژه در دههی هفتاد میلادی گام بلندی در تاریخ احقاق حقوق زنان در آمریکا بود، اما از لحاظ نظری چندان پیشرو نبود. ملاک اصلی سنجش در این نظریه، عملکرد و حقوق مرد است و پایهی استدلال این است که از آنجا که زنان همان فعالیتها، نیازها و عملکرد مردان را دارند باید از همان حقوق برخوردار باشند.
چنین نظریهای نمیتواند در حوزههایی همچون بارداری یا مرخصی زایمان کمک چندانی به وضعیت زنان بکند. در پاسخ به این نقصان گرایش دیگری در نظریههای فمینیستی شکل گرفت که به فمینیسم فرهنگی معروف است.
۲. فمینیسم فرهنگی
فمینیستهای متعلق به جریان فمینیسم فرهنگی (Cultural Feminism) معتقد بودند که زنان و مردان نباید یکی فرض شوند و نظریهای که برپایهی همانندی زنان و مردان باشد فقط تا جایی میتواند در خدمت زنان باشد که بشود ثابت کرد آنها مشابه مردان هستند.
از نظر این فمینیستها، دستاورد وضع قوانینی با این رویکرد صرفاً برابری صوری (formal) روی کاغذ است و به رفع تبعیض علیه زنان نمیانجامد. فمینیستهای فرهنگی حتی معتقد بودند اگر قانون به جنسیت فرد دقت نکند و قوانین را مطابق نیازهای جنسیتی اصلاح نکند، ممکن است خود به مانعی برای پیشرفت زنان بدل شود. از دید این فمینیستها زنان و مردان تجربیات زیسته، نیازها، و جایگاههای متفاوتی دارند و این تفاوتها باید در روند اصلاح قانون در نظر گرفته شوند.
فمینیسم فرهنگی در موضوعاتی همچون بارداری، مرخصی زایمان، و یا حمایت قانونی از زنان خشونتدیده بهتر از نظریهی تساوی عمل میکند. اما این گرایش نیز با انتقادهای جدی مواجه شد؛ از جمله اینکه، بسیاری از فمینیستها معتقدند فمینیسم فرهنگی ممکن است برداشتهای رایج راجع به زنان و مردان در جامعه را تکرار کند و تفاوتهایی که برساختهی تاریخ تبعیض هستند را ذاتی قلمداد کند.
دو گرایش مذکور، یعنی فمینیسم لیبرال در برابر فرهنگی، یا نگاه همانندی زن و مرد در برابر تفاوتشان، هنوز هم دو قطب اصلی بحثهای رایج میان نظریهپردازان فمینیسم است. هر گرایش ظرفیتها و ضعفهای خاص خودش را دارد و میتواند گاهی به نفع و گاهی به ضرر زنان تمام بشود.
۳. نظریهی چیرگی
نظریهی چیرگی (Dominance Theory)، دوقطبی لیبرال در برابر فرهنگی را کنار میگذارد و میگوید اصل ماجرا این است که مردان در طول تاریخ بر زنان غلبه داشتهاند، غلبهای که در تمام اندیشهها، سازوکارها، و نهادهای جامعه تکرار میشود.
طرفداران نظریهی چیرگی میگویند فرقی نمیکند با رویکرد همانندی مرد و زن به سراغ قانون برویم یا با رویکرد فرهنگی؛ چیزی که مهم است و در هر دو نظریه بهقدر کافی به آن اهمیت داده نمیشود روابط قدرت است. تمرکز این فمینیستها بر روابط قدرت بین زن و مرد و غلبهی مردان بر زنان در خانواده و جامعه است.
اهمیت این نظریه وقتی بیشتر به چشم میآید که بحث راجع به موردی چون پایان دادن به بارداری ناخواسته (سقط جنین) به میان میآید. نظریههای تساوی و فرهنگی نمیتوانند توضیح قانعکنندهای دربارهی قوانین سختگیرانهی جلوگیری از پایان بارداری بدهند. اما نظریهی چیرگی نشان میدهد که وجود چنین قوانینی به این خاطر است که بدن زن در خدمت مرد و جامعه فرض میشود و زنان از تبعیض رها نخواهند شد مگر از مجرای مبارزه با این چیرگی تاریخی.
فمینیستهای معتقد به نظریهی چیرگی استدلال میکنند که پدرسالاری نظامی از باورهاست که طبق آن در حوزهی آموزش، اشتغال، سیاست، و دین به مردها اولویت میدهد و زنان را شهروند درجهدو میداند. این سلسلهمراتب از دل نهاد خانواده آغاز میشود که در آن مرد بر زن غالب است، و شکل غایی آن در قالب خشونت خانگی، تجاوز جنسی، و قتل زنان بروز پیدا میکند. این نظام بر مهار زنان و کنترل تولید مثل و زندگی فردی و اجتماعی زنان استوار است. در یک کلام، کلیّت حیات زن در اختیار مرد است.
کاترین مَککینون، نظریهپرداز پرآوازهی آمریکایی معاصر حقوق فمینیستی، یکی از پیشقراولان نظریهی چیرگی است. مککینون آگاهیرسانی و آموزش را یکی از راههای اصلی مبارزه با پدرسالاری میداند. از جمله پیشنهادات او این است که گروههایی از زنان تشکیل شود تا با هم دربارهی تجربههایشان در خانواده و محل کار و تحصیل صحبت کنند، آزادانه با هم راجع به سلامت روانیشان حرف بزنند، و به این طریق به مناسبات قدرتی که شبانهروز تجربهاش میکنند آگاه شوند.
نظریهی چیرگی نیز مانند نظریههای پیشین منتقد کم نداشته است. بعضی میگویند که این نظریه همهی زنان را به قربانی تقلیل میدهد، خاستگاهش تجربهی زندگی زنان سفید غربی است و این خاستگاه به تجربهی زنان دیگر قابل تعمیم نیست. در پاسخ به این انتقادات، نظریهی فمینیسم نژادآگاه شکل گرفت.
۴. فمینیسم نژادآگاه
فمینیسم نژادآگاه (Critical Race Feminism) از دل مبارزات دههی ۱۹۸۰ میلادی زنان آمریکا ظهور کرد. مبارزات زنان آمریکا در این دهه شاهد ظهور صداها و فکرهای تازهای بود که تا آن زمان در جریان اصلی مبارزات زنان جایگاهی نداشتند. در آن دوره بود که اندیشههای زنان رنگینپوست و لزبین (همجنسگرا) در نقد نظریههای رایج فمینیستی مورد توجه قرار گرفت.
این زنان معتقد بودند که فمینیسم رایج بر اساس نیاز و تجربهی زنان سفید شکل گرفته است که تجربهی زنان دیگر را یا کلاً نادیده میگیرد و یا فرض میکند تجربهی زنان سفید جهانشمول است و نقطهنظرات و افکار و تجارب زنان دیگر را هم دربرمیگیرد.
فمینیستهای رنگینپوست و سیاه آمریکایی بهویژه تاکید کردند که تجربهی زن سیاه را نمیتوان فقط با جنسیت توضیح داد چون این تجربه همواره در تقاطع جنسیت، نژاد، و طبقه شکل میگیرد. این وضعیتی است که زنان سفید طبقهی متوسط درکی از آن ندارند. فمینیستها سفیدپوست طبقهی متوسط تلاش کردند سلسلهمراتب مختلف قدرت و تبعیض را در کنار هم تحلیل کنند تا مخاطب را با واقعیت تاریک تبعیض آشنا کنند.
فمینیستهای سیاه رویکرد نظری متفاوتی اتخاذ کردند وبه جای اینکه روی نظریهپردازی انتزاعی تمرکز کنند، رفتند سراغ روایتهای اول شخص، تاریخ شفاهی، و داستانها، و خاطرات زنان. در بسیاری از متون نظری فمینیسم نژادآگاه، تجربههای روزمرهی زنان در مواجهه با نژادپرستی و زنستیزی مطرح میشوند و مبنای اصلی ایدهپردازی و استدلال قرار میگیرد.
برخی از فمینیستهای نژادآگاه معتقدند که نقل روایتها و داستانهای شخصی بهتر از استدلالهای نظریههای فمینیستی زنان سفید بر مخاطب اثر میگذارد زیرا داستان مختصات زمانی و مکانی را برجسته میکند، با خواننده مستقیم ارتباط برقرار میکند، و میتواند به شکل ملموس و محسوس جرقهی آغاز طرزفکرهای جدید شود. این کاری است که نظریه معمولاً قادر به انجام آن نیست.
۵. فمینیسم لزبین
در میان تنوع اندیشهی فمینیستی که دههی هفتاد و هشتاد شاهد آن بود، فمینیسم برآمده از تجربهی همجنسگرایی زنان (Lesbian Feminism) تبدیل به گرایشی خاص شد. نظریهی حقوقی فمینیستی لزبین تلاش میکند قانون را از منظر افراد کوییر (Queer) و دگرباش جنسی ببیند.
فمینیستهای لزبین معتقدند که گرایش جنسی فقط یک تمایل شخصی نیست، بلکه مقولهای تماماً سیاسی است که با بسیاری از اعتقادات جامعه گره خورده. بسیاری از فمینیستهای دگرجنسگرا نظریههای حقوقی فمینیستهای لزبین و کوییر را برای دههها جدی نمیگرفتند و فرضشان بر این بود که دگرباشان جنسی صرفاً گروه اقلیتی هستند که نیازهای حقوقی خاص خود را دارند. اما نظریهپردازان کوییر توانستهاند نشان دهند که میان دگرجنسگرایی به عنوان گرایش جنسی غالب و «نرمال» و زنستیزی رابطهی تنگاتنگی وجود دارد. دگرجنسگرایی ابزار استمرار پدرسالاری و سرکوب دیگر گرایشهای جنسیست. در دگرجنسگرایی یک رابطهی جنسی خاص هنجار فرض میشود و افراد با گرایشهای دیگر همانند زنان سرکوب میشوند.
بخشی از کار نظریهپردازان حقوق فمینیستی لزبین تلاش برای رفع تبعیض قانونی علیه دگرباشان جنسی است. این نظریهپردازان مثلاً با اتکاء بر زیستشناسی و ژنتیک تلاش میکنند نشان دهند که گرایش جنسی وراثتی است و نباید عامل تبعیض علیه فرد باشد. یا مثلاً سعی میکنند برای افراد دگرباشی که در معرض خشونت هستند حمایتهای قانونی ترتیب بدهند.
اما مشابه همان مشکلی که نسل اول و دوم فمینیستها با دوگانهی لیبرال/فرهنگی داشتند اینجا هم ظهور میکند: در این نظریه نیز حقوق زوجهای کوییر به نسبت زوجهای دگرجنسگرا تعریف میشود و دگرجنسگرایی مرکزیت خود را حفظ میکند. یا تلاش برای اثبات اینکه همجنسگرایان هم قادر به تشکیل خانواده هستند، بسیاری از اوقات تعریفی هنجاری یا حتی سنتی از نهاد خانواده به دست میدهد که اگر چه میتواند به وضع قوانین صوری به نفع دگرباشان باشد، اما در عمل با بازتولید تعاریف دگرجنسگرایی تبعیض علیه دگرباشان را بازتولید میکند.
۶. بومفمینیسم
مفهوم بومفمینیسم یا اکوفمینیسم (Ecofeminism) ابتدا در دههی هفتاد میلادی مطرح شد و توجه چندانی جلب نکرد، اما شاید بتوان گفت امروزه به واسطهی بحران زیستمحیطی و گرمایش زمین، تبدیل به عمدهترین گرایش فمینیستی شده است.
بومفمینیسم بر تقاطع سرکوب انسانها و ویرانی طبیعت تمرکز دارد و نشان میدهد که سرکوب زنان، به طور مشخص، و تخریب طبیعت هر دو حاصل یک نظام فکری و اقتصادی و در واقع دو روی یک سکهاند. سنت روشنگری غرب مفهوم مردانگی را با مقولههای روح و اندیشه مرتبط میداند و در مقابل، زنانگی را در پیوند نزدیک با طبیعت و حس و غریزه میبیند.
در این سنت فکری، اندیشه بر حس برتری دارد، انسان حق دارد که بر طبیعت چیره شود و این دو باور در کنار یکدیگر اسباب انقیاد زنان و طبیعت را فراهم کردهاند. اکوفمینیستها معتقدند که این سنت فکری رویکردی فایدهگرا (utilitarian) به طبیعت دارد که صرفاً به دنبال منفعت انسان است.
در این فایدهگرایی مهم نیست که تصمیمات و برنامههای انسانها چه خسارتی به طبیعت میزند و هدف صرفاً سودبردن از منابع طبیعی است. در مقابل این سنت، اکوفمینیستها مدافع رویکردی اخلاقی هستند که متوجه آسیبهای انسان به طبیعت است و در جهت کاهش این آسیبها گام برمیدارد.
به نظر اکوفمینیستها اهداف زیستمحیطی و آرمانهای برابری و عدالت اجتماعی در همتنیدهاند و توجه به محیط زیست بدون لحاظکردن نابرابری و تبعیض اجتماعی ممکن نیست. از همین منظر، نظریههای حقوقی اکوفمینیستی تلاش میکنند دو مقولهی انسان و طبیعت را در پیوند با یکدیگر ببینند و هنگام اصلاح قانون در هر مقوله، متوجه تأثیراتش در مقولهی دیگر هم باشند.
۷. فمینیسم عملگرا
زنانی که به فمینیسم عملگرا (Pragmatic Feminism) گرایش دارند بر این باورند که نظریهپردازی انتزاعی در مجموع درد چندانی از زنان دوا نمیکند و بهترین شیوهی مبارزه، تمرکز بر معضلات مشخص و یافتن راه حل برای آنهاست.
به لحاظ نظری، آنها پیرو فلاسفهی پراگماتیست آمریکایی همچون جان دیویی هستند که به روایتهای کلان و انتزاعی اعتقاد نداشتند و حقیقت برایشان آنچنان متکثر است که جروبحث بیانتها برای صدور حکم نظری فایدهای ندارد و باید به فکر چاره بود. برخی میگویند مکتب عملگرا را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: «بحث نکن! به فکر چاره باش».
فمینیستهای عملگرا هر نوع گزارهی جهانشمول مثل «مردان زنان را سرکوب میکنند» را به دیدهی تردید مینگرند و مدام بر اهمیت بستر و زمینهی بحث و دیدگاه گوینده تأکید دارند. در عرصهی حقوق، قانون برای این فمینیستها مجموعهای از جملات و تبصرهها و بندها است که فینفسه اهمیت چندانی ندارد، مگر زمانی که در ارتباط با پروندهای مشخص به کار رود.
به نظر آنها و مبارزهی فمینیستی در شرایطی مؤثر خواهد بود که بتواند خود را با زمان و مکان تطبیق دهد؛ تمرکز بر شرایط در این رویکرد موجب میشود فمینیستهای عملگرا بسته به موقعیت در مورد راه حل مسئلهی واحد به نتایج متفاوت برسند.
۸. فمینیسم پسامدرن
فمینیسم پسامدرن (Postmodern Feminism) نیز منتقد رویکردها و باورهای جهانشمول است. نظیر برخی گرایشهای متأخری که آوردیم، فمینیستهای پسامدرن نیز از دوگانهی لیبرال در برابر فرهنگی فراتر میروند. پسامدرنها هم از ذاتگرایی فاصله میگیرند و تفاوتهای جنسیتی را در بستر تاریخی و فرهنگی توضیح میدهند.
فمینیستهای پسامدرن معتقدند جنسیت باید در کنار نژاد و طبقه بررسی شود و بهخودیخود نمیتواند تبعیضی را توضیح دهد که زنان رنگینپوست تجربه میکنند. اما پسامدرنها، برخلاف نظریهی فمینیستی نژادآگاه، معتقدند که حقیقت از دل قصههای متعدد بیرون نمیآید چرا که اساساً حقیقتی وجود ندارد. فمینیستهای پسامدرن تا جایی پیش میروند که حتی امکان کسب هر نوع دانش یا تجربهی عینی را با شک و تردید می نگرند، و نه فقط حقیقت، که امکان طرح مسئلهی حقیقت و پرسش دربارهی آن را هم زیر سؤال میبرند.
به باور فمینیستهای پسامدرن، دانش همواره شکلی از باور است. این باور با زبان گره خورده، و از این بابت، زبان به خاطر مجموعهی باورها و ایدئولوژیای که در بطن خود دارد هرگز نمیتواند یک رابطهی مستقیم با حقیقت برقرار کند؛ بدون زبان هم فکرکردن راجع به هیچچیز ممکن نیست.
از نظر فمینیستهای پسامدرن، در دورههای تاریخی مختلف شکلهای متفاوت قدرت مسلط دیدگاههای خاصی را ارجح میدانند و به باقی دیدگاهها تحمیل میکنند. در مورد جنسیت نیز مسئله همین است: همهچیز محصول بازی با کلمات است و اگر سلسلهمراتب قدرت را واژگون کنیم، برداشتها راجع به روابط جنسیتی بهکل دگرگون خواهد شد. این رویکرد به محدودیت کل مقولهی نظریهپردازی و نظریهپردازی حقوقی اشاره میکند و میگوید دست آخر، هر نظریهای از یک ایدئولوژی خاص برآمده و روابط قدرت خودش را تولید میکند.
بسیاری از فمینیستها ایدههای پسامدرن را در پروژهی رهایی زنان نظریهای بیفایده میدانند و این ایدهها به نظرشان مجموعهای از اداها و اجراهای زبانی هستند که نه قادر به تحلیل رنج و خشونت واقعیاند و نه عملاً کاری از دستشان برمیآید. منطق پستمدرنیسم را اگر ادامه دهیم، تجاوز جنسی و بردهداری هم صرفاً اشکال دیگری از روایتگریاند همارز با دیگر روایتها. این رویکرد نمیتواند به کنش سیاسی معنیدار منتج شود.