جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پیر بوردیو:

«جوانی» لفظی بیش نیست

پیر بوردیو پس از انتشار کتاب «وارثان» در ۳۴ سالگی، سال ۱۹۶۴ (Jean-Louis Swiners)

پیر بوردیو:

«جوانی» لفظی بیش نیست

– مقاله ۴
پیر بوردیو (۲۰۰۲-۱۹۳۰) جامعه‌شناس و مردم‌شناس برجسته‌ی فرانسوی‌ است. این ترجمه‌ی کاملی‌ است از منبع زیر:

Bourdieu, Pierre. “Youth Is Just a Word” in Sociology in Question. Sage, 1993. (In French: Interview with Anne-Marie Métailié in Les Jeunes et le premier emploi, Paris: Association des âges, 1978: 520-30)

 

پیر بوردیو پس از انتشار کتاب «وارثان» در ۳۴ سالگی، سال ۱۹۶۴ (Jean-Louis Swiners)

مقدمه: «جوانی لفظی بیش نیست» از آن جمله‌های مشهور پیر بوردیو، جامعه‌شناس سرشناس فرانسوی، است که بارها در پژوهش‌های دانشگاهی و تحلیل‌های رسانه‌ای درباره‌ی جوانان، مقوله‌ی جوانی‌کردن و سیاست‌های جوانی نقل شده است. این جمله به مصاحبه‌ای بر‌می‌گردد که بوردیو در سال ۱۹۷۸ انجام داد و در کتاب «جوانان و نخستین شغل‌شان» منتشر شد. ترجمه‌ی متن کامل این مصاحبه را در زیر می‌خوانید:


رویکرد جامعه‌شناس به مسئله‌ی جوانان چیست؟

پاسخ تخصصی این است که تمایزگذاری سنی امری قراردادی و دلخواهانه است. این ناسازواره را اول  پاره‌تو کشف کرد، و گفت که ما نمی‌دانیم پیری چه‌وقت آغاز می‌شود؛ درست همان‌طور که نمی‌دانیم ثروتمند‌بودن از کجا آغاز می‌شود. در حقیقت، در همه‌ی جوامع، در جبهه‌ی میان جوانی و سالخوردگی جنگ برقرار است. مثلاً چند سال پیش در مقاله‌ای راجع به رابطه‌ی مردان جوان و پیرها‌یشان در فلورانس قرن شانزدهم میلادی می‌خواندم که چگونه پیرانِ شهر ایدئولوژی رجولیت (virtú) و خشونت را به جوانان القا می‌کردند تا از این راه خردمندی – و از این رو قدرت – را در دست خود نگه‌ دارند. ژرژ دوبی به همین‌ ترتیب نشان می‌دهد که چگونه صاحبان ثروت‌های موروثی در قرون وسطی مرزهای جوانی را جابه‌جا کردند تا اشراف جوان را در وضعیت جوانی، یعنی وضعیت بی‌مسئولیتی، نگه‌ دارند تا خواهان جانشینی نشوند.

در متل‌ها و ضرب‌المثل‌ها یا در کلیشه‌هایی که از جوانی داریم، یا حتی در فلسفه از افلاطون تا آلن [امیل شارتیه] نیز مضامین کاملاً مشابهی می‌توان یافت که عواطف مشخصی را به سنین مشخصی نسبت می‌دهند؛ مثلاً، عشق را به دوران شباب و جاه‌طلبی را به دوران بلوغ نسبت می‌دهند. بازنمایی ایدئولوژیک تفکیک میان جوانی و پیری، امور خاصی را به جوانان تخصیص می‌دهد تا در عوض جوانان هم بسیاری از چیزها را برای سالخورده‌ترها بگذارند. این تخصیص‌دادن‌ها را می‌توان به‌وضوح در ورزش، مثلاً در راگبی، دید. راگبی ورزشی است که در آن «بازیکنان جوان خشن» را می‌ستایند؛ این بازیکنان مطیع، حرف‌گوش‌کن و بزن‌بهادر را برای آشوب خط حمله می‌خواهند، و مربیان و مفسران بازی بهشان می‌گویند «فقط از زورت استفاده کن و دهنت را ببند؛ فکر نکن.» این ساختار که در جاهای دیگر هم می‌توان آن را یافت (مثلاً در روابط میان دو جنس) به یادمان می‌آورد که تفکیک منطقی میان جوان و پیر در ضمن به مسئله‌ی تفکیک قدرت (به معنای تقسیم قدرت) مربوط می‌شود. طبقه‌بندی بر حسب سن (و نیز همچنین جنسیت و البته طبقه…) همواره به معنای ایجاد محدودیت و ایجاد نظمی است که همه‌ی افراد باید حافظ آن باشند و هر کس باید جای خود را در آن بشناسد.

منظورتان از «پیر» چیست؟ بزرگسال؟ کسانی که تولید را به‌ عهده دارند؟ کسانی که بازنشسته شده‌اند؟

وقتی می‌گویم جوان یا پیر، به این رابطه در کلی‌ترین شکلش نظر دارم. هر کسی همیشه از کسان دیگری مسن‌تر است. به همین دلیل است که این قبیل تفکیک‌ها، چه بر اساس گروه‌های سنی باشند و چه بر اساس نسل، کاملاً متغیر و در معرض دستکاریند. مثلاً نانسی مانِ انسان‌شناس نشان داده است که در برخی جوامع استرالیا، جادوی جوان‌سازی، که پیرزنان برای بازیابی جوانی خود به‌کار می‌برند، جادویی شریرانه به‌ حساب می‌آید چون مرز بین سنین مختلف را به‌ هم می‌ریزد و، به‌این‌ترتیب، دیگر کسی نمی‌داند که چه کسی پیر است و چه کسی جوان. منظورم مشخصاً این است که جوانی و سالخوردگی داده‌هایی بدیهی نیستند، بلکه برسازه‌هایی اجتماعی‌اند که در نزاع میان جوانان و پیران ساخته می‌شوند.

رابطه‌ی میان سن اجتماعی و سن زیست‌شناختی بسیار پیچیده است. اگر بخواهیم جوانان متعلق به بخش‌های مختلف طبقه‌ی حاکم را مقایسه کنیم، مثلاً دانشجویانی که در یک سال وارد مدرسه‌ی عالی، مدرسه‌ی ملی مدیریت، پلی‌تکنیک، و از این قبیل مدارس می‌شوند، می‌توانیم ببینیم که این «مردان جوان» هر چه به قطب‌های قدرت نزدیک‌تر باشند، خصوصیات بزرگسالانه‌تر و متعلق به پیران و نجبا و افراد متشخص را به خود می‌گیرند. به‌همین‌ترتیب، وقتی از روشنفکران فاصله می‌گیریم و به مدیران اجرایی نزدیک می‌شویم، همه‌ی آن چیزهایی که «ظاهر جوان» به آدم می‌دهند – موی بلند، شلوار جین و از این قبیل – محو می‌شوند.

همان‌طور که در ارتباط با مُد یا تولیدات هنری و ادبی نشان داده‌ام، هر حوزه‌ای قانون‌های خاص خود را برای تعیین سن دارد. هر جا برای اینکه بفهمیم نسل‌ها چطور جدا شده‌اند، باید قانون مشخصی را که در آن حوزه اعمال می‌شود بشناسیم و بدانیم بر سر چه عناوین مشخصی رقابت صورت می‌گیرد و از دل این رقابت‌ها چه تفکیک‌هایی بیرون می‌آید (موج نو، رمان جدید، فیلسوفان جدید، «داوران جدید»، و از این قبیل). همه‌ی اینها نسبتاً بی‌اهمیتند اما نشان می‌دهند که سن داده‌ای زیست‌شناختی است که به‌ طریق اجتماعی دستکاری می‌شود و قابل دستکاری هم هست؛ و اینکه از «جوانان» به‌ عنوان واحدی اجتماعی صحبت می‌کنند — یعنی به عنوان گروهی ساخت‌یافته‌ای که منافع مشترک دارند، و منافعشان  را به سن تعریف‌شده‌ی زیستی ربط می‌دهند — به‌خودی‌خود نوعی فریب واضح است. حداقلش این است که باید تفاوت میان مقولات مختلف «جوانی»، یا مختصر بگویم، دست کم دو نوع «جوانی» را تحلیل کنیم. مثلاً باید به‌ نحوی نظام‌مند شرایط وجودی، بازار کار، مدیریت زمان، و موارد دیگر را راجع به «جوانانی» که نقداً سر کار هستند، و همین موارد را در خصوص نوجوانانی در همان سن (زیستی) که مشغول تحصیل هستند، با هم مقایسه کنیم. از یک سو، با یک جهان اقتصاد واقعی سروکار داریم که در آن محدودیت‌هایی برقرار است، که همبستگی‌های خانوادگی نمی‌تواند چندان تخفیفشان دهد و، از سوی دیگر، با جهان وابستگی‌های مصنوعی‌ای سروکار داریم که با دادن یارانه از طریق غذا و ملزومات ارزان و با پایین‌نگه‌داشتن قیمت‌ها در تماشاخانه‌ها و سینماها برای محصلان تعریف می‌شوند. در همه‌ی حوزه‌های وجودی تفاوت‌های مشابهی را می‌توانید بیابید: مثلاً بچه‌های ژولیده و موبلندی که دوست‌دخترهایشان را پشت موتور می‌نشانند، درست همان‌هایی هستند که پلیس دستگیرشان می‌کند.

به‌ عبارت دیگر، این سوءاستفاده‌ی بزرگی از زبان است که مفهومی واحد را ذیل اصطلاح واحدی به کار ببریم که در جهان‌های اجتماعی مختلف عملاً هیچ اشتراکی با هم ندارند. در یک مورد، شما به معنای حقیقی با جهان نوجوانی سروکار دارید، به عبارت دیگر با جهان بی‌مسئولیتی گذرا. این «جوان‌ها» در نوعی سرزمین نامسکون اجتماعی هستند؛ آنها از بعضی جهات بزرگسالند و از برخی جهات کودک. به همین دلیل است که بسیاری از نوجوانان بورژوا آرزو می‌کنند کاش نوجوانی‌شان بی‌پایان باشد: این همان عقده‌ی فردریک در رمان تربیت احساسات فلوبر است که می‌خوهد نوجوانی‌اش را تا ابد ادامه دهد. با این حساب، این «دو جوانی» صرفاً دو قطب متضادند، دو کران از فضای امکاناتی که به «جوانان» عرضه شده است. از جمله مطالب جالبی که از تحقیقات لورن توِنو در می‌یابیم این است که امروزه میان این دو کران – از یک سو محصل بورژوا، و از سوی دیگر جوان کارگری که حتی نوجوانی هم نداشته است – می‌توان انواع مواضع میانی را یافت.

آیا این تحول نظام آموزشی نیست که چنین پیوستگی‌ای را به وجود آورده، در حالی که پیش از این تمایز میان طبقات خیلی قاطع بود؟

از جمله عواملی که باعث شده تقابل میان جوانان طبقات مختلف واضح نباشد این واقعیت است که درصد بزرگی از جمعیت همه‌ی طبقات دیگر تحصیلات متوسطه را می‌گذرانند؛ به‌این‌ترتیب، بخشی از جوانانی — یعنی کسانی که به‌ لحاظ زیست‌شناختی جوان هستند — که مادران و پدرانشان نوجوانی نکرده‌اند، این وضعیت — یعنی منزل میان کودکی و بزرگسالی — را کشف می‌کنند. فکر می‌کنم این واقعیت اجتماعی بسیار مهمی است. امروزه حتی در محیط‌هایی که در قرن نوزدهم به‌وضوح به امکانات تحصیلی دسترسی نداشتند، یعنی مثلاً در روستاهای کوچک، کودکان روستاییان و پیشه‌وران به دبیرستان‌های محلی می‌روند و حتی در این موارد هم نوجوانی‌کردن برای دوره‌ای نسبتاً طولانی امر جاافتاده‌ای شده است. قبلاً چنین کودکانی در موقعیت‌هایی مشغول به کار می‌شدند و، به‌این‌ترتیب، از جهان اجتماعی‌ای که برای وضعیت نوجوانی تعریف می‌شود، بیرون بودند. به نظر می‌رسد قوی‌ترین تأثیرات موقعیت‌های نوجوانی برخاسته از همین موجودیت تفکیک شده باشد؛ موجودیتی که آنها را به‌ لحاظ اجتماعی کنار می‌نهد. «قدرت مدرسه» و به‌ طور خاص مدارس سطح عالی تخصصی (grande école) این است که جوانان را در محیط بسته‌‌ای مجزا از دنیا نگه می‌دارند. این محیط‌ها شبیه دِیرها هستند که جوانان در آنها زندگی منزوی و مجزایی را می‌گذرانند؛ زندگی‌ای برکنار و دور از دنیا که کلاً برای آماده‌شدن جهت کسب «بالاترین مناصب» درست شده است. انواع کارهایی که در مدارس انجام می‌دهند، کارهایی کاملاً بلاعوض و بی‌چشم‌داشت است؛ شبیه تمرین با مهمات مشقی است. الان سال‌هاست که همه‌ی جوانان به نسخه‌ای از این نوع تجربه دسترسی دارند؛ تجربه‌ای که کمابیش پرورده شده و از این مهم‌تر تا حدی هم طولانی است. این تجربه را هر قدر هم کوتاه و سطحی بشمارید، باز تجربه‌ای تعیین‌کننده است چون همین تجربه‌ی کوتاه و سطحی کافی است تا بین فرد با بدیهیات زندگی‌ش گسست ایجاد کند. مثال کلاسیک پسر معدنچی همین‌جا معنی می‌یابد: معدنچی از او می‌خواهد هر چه زودتر به معدن برود چون از این راه است که به دنیای بزرگسالان راه می‌یابد.

حتی امروزه نیز یکی از دلایلی که نوجوانان طبقه‌ی کارگر می‌خواهند خیلی زود مدرسه را ترک کنند و سر کار بروند این است که می‌خواهند هر چه زودتر به وضعیت بزرگسالی برسند و توانایی‌های اقتصادی مرتبط با آن را کسب کنند. برای پسری از این طبقه بسیار مهم است که بتواند پول دربیاورد چون به این ترتیب است که می‌تواند با همگنانش معاشرت کند و با دختران و با همدم خود بیرون برود؛ به این طریق است که می‌تواند دیده شود و خودش هم خود را مثل یک «مرد» ببیند. این از جمله عواملی است که باعث می‌شود فرزندان طبقه‌ی کارگر در برابر اینکه بیش‌تر در مدرسه بمانند، مقاومت می‌کنند.

به هر حال، قرار‌گرفتن در جایگاه «محصل» واقعیتی است که  انواع امور برسازنده‌ی موقعیت مدرسه‌ را با خود به همراه می‌آورد. محصل‌ها کسانی هستند که همراهشان دسته‌ای کتاب و دفتر دارند، اسکوتر سوار می‌شوند، لاس می‌زنند، با هم‌سن‌وسالان خود از هر دو جنس معاشرت می‌کنند، کار نمی‌کنند، و چون درس می‌خوانند در خانه وظایف مادی زندگی بهشان محول نمی‌شود (و اینکه طبقه‌ی کارگر با این قرارداد ضمنی که منجر به «بیرون‌گذاشتن» محصلان از چرخه‌ی کار می‌شود، کنار آمده، مسئله‌ی مهمی است).

به گمان من این کنار‌نهادن نمادین اهمیت خاصی دارد، خصوصاً به این جهت که با یکی از بنیادی‌ترین تأثیرات نظام آموزشی گره می‌خورد که همانا تغییر‌دادن آرزوهاست. اغلب فراموش می‌کنیم که مدرسه فقط جای چیز‌یاد‌گرفتن نیست؛ مدرسه فقط جای دانش و مهارت آموختن نیست: مدرسه نهادی است که به دانش‌آموزان قابلیت‌هایی می‌بخشد – و بنابراین آنها را واجد صلاحیت‌هایی می‌کند – و از این طریق آرزوهایی برایشان پدید می‌آورد. نظام مدارس قدیم در مقایسه با مدارس فعلی سردرگمی کم‌تری را موجب می‌شد. نظام فعلی مدارس با مسیرهای پیچیده‌اش آرزوهایی را در آدم‌ها می‌دمد که تناسبی با بخت‌های واقعی‌شان ندارد. قبلاً مسیری که مدارس پیش پای محصلان می‌گذاشتند سر‌راست بود: اگر می‌خواستی مدرکی بالاتر از مدرک ابتدایی بگیری، به «دوره‌ی تکمیلی» می‌رفتی [که آموزش حرفه‌ای ببینی] یا به «دوره‌ی دوم ابتدایی» می‌رفتی، یا به کالج یا به دبیرستان. بین این مسیرها سلسله‌مراتب روشنی برقرار بود، و کسی نسبت به این سلسله‌مراتب تردیدی نداشت. در حال حاضر دسته‌ای از مسیرها در نظام جدید آموزشی وجود دارد که به دشواری می‌توان تمایزشان را مشخص کرد و باید خیلی هشیار باشی تا کارت به مسیر نامناسب و بن‌بست نکشد؛ و باید هشیار باشی تا از دوره‌ها و مدارک بی‌ارزش اجتناب کنی. این نظام می‌تواند آدم‌ها را به گرفتن مدارکی سوق دهد که در جهت آرزوهایی هستند که با بخت‌های واقعی‌شان تناسبی ندارد. در وضعیت قبلی نظام آموزشی، محدودیت‌ها به‌شدت درونی شده‌ بودند؛ این نظام مردم را وامی‌داشت که ناکامی خود یا محدودیت‌ها را منصفانه و اجتناب‌ناپذیر بدانند. مثلاً، معلمان مدارس ابتدایی کسانی بودند که آگاهانه یا ناآگاهانه از میان دهقانان یا کارگران برگزیده می‌شدند و تعلیم می‌دیدند و، در عین حال، کاملاً از آموزگاران دبیرستان جدا بودند. حال نظام آموزشی موقعیت دانش‌آموز دبیرستانی را، که البته کم‌ارزش‌تر شده است، به کودکان طبقاتی می‌دهد که پیش از این آموزش متوسطه برایشان دست‌نیافتنی بود. نظام فعلی این کودکان و خانواده‌هایشان را تشویق می‌کند از این نظام انتظار داشته باشند که برای دانش‌آموز دبیرستانی‌شان چیزی را فراهم کند که پیش از این به آنها تعلق نمی‌گرفت. راه‌یافتن به آموزش دبیرستانی به معنای راه‌یافتن به آرزومندی‌هایی است که در مراحل پیشین نظام آموزشی، راهیابی به تحصیلات دبیرستانی تضمینشان می‌کرد؛ به‌دبیرستان‌رفتن در دوره‌ی میان جنگ اول و دوم جهانی به معنای پوشیدن کفش آرزو برای رسیدن به مقام دبیری دبیرستان، یا پزشک‌شدن، یا وکیل‌شدن یا دفترخانه‌دار‌شدن بود. اما این زمانی بود که فرزندان طبقه‌ی کارگر به این نظام وارد نشده بودند، و این نظام با آموزش فرق داشت. در نتیجه، ابتدایی‌ترین نتیجه‌ی تورم نظام آموزشی کاسته‌شدن از ارزش مدارک به نسبت قبل بوده است و، به‌همین‌ترتیب، تغییر «خصوصیت اجتماعی» دارندگان مدارک. تأثیرات تورم آموزشی بسیار پیچیده‌تر از آنی است که مردم معمولاً در نظر می‌گیرند: چون ارزش مدرک معمولاً قدر دارنده‌ی آن را معلوم می‌کند؛ مدرکی که بیش‌تر رایج باشد به همین دلیل کم‌ارزش‌تر است، اما ارزشش را بیش‌تر به این دلیل از دست می‌دهد که برای کسانی قابل دستیابی شده که «ارزش اجتماعی ندارند».

پیامدهای این تورم چه چیزهایی است؟

پدیده‌ای که توصیف کردم به این معنی است که آرزوهایی که به‌ طور عینی در مراحل پیشین نظام آموزشی تضمین شده‌ بودند به نومیدی می‌انجامند. ناسازگاری میان این آرزوها که، چنان که گفتم، نظام مدارس آنها را از طریق مجموعه‌ای از تأثیرات می‌پرورد، مبنای اصلی نومید‌شدن جمعی و سرپیچی جمعی است. این ناسازگاری با هواداری جمعی از نظام در دوره‌ی پیش در تقابل است (به مثال پسر معدنچی اشاره کردم). این ناسازگاری همچنین در تن‌دادن افراد به فرصت‌های ملموس و عینی‌‌ای، که از شرایط ضمنی کارکرد اقتصاد است، تعیین‌کننده است. این نوعی شکستن دور مکرری است که طی آن پسر معدنچی می‌خواست به کار در معدن بپیوندند، بدون اینکه حتی در پی این باشد که ببیند بخت دیگری هم دارد یا نه. البته توصیفی که آوردم برای همه‌ی جوانان صدق نمی‌کند: هنوز هم توده‌هایی از نوجوانان، خصوصاً نوجوانان بورژوا هستند که مانند گذشته در همان دوران قبلی به سر می‌برند، هنوز هم امور را مثل سابق می‌بینند، و می‌خواهند به مدرسه‌ی عالی، ام‌آی‌تی، یا مدرسه‌ی تجارت هاروارد بروند، می‌خواهند مثل قبل در هر آزمونی که تصورش را بکنید، شرکت کنند.

کار بچه‌های طبقه‌ی کارگر در دنیای کار به ناسازگاری می‌کشد؟

آدم می‌تواند در نظام مدرسه کاملاً جا بیفتد و از دنیای کار جدا باشد، اما در یافتن شغل به اتکای مدرکش چندان موفق نباشد. (در ادبیات محافظه‌کار دهه‌ی ۱۸۸۰ مضمونی بود راجع به لیسانسه‌های بی‌کار که از تأثیرات شکسته‌‌شدن دایره‌ی فرصت‌ها و آرزوها و موقعیت‌های بدیهی افراد ابراز نگرانی می‌کرد.) آدم ممکن است در نظام آموزشی خیلی ناراحت باشد و احساس کند اصلاً به آن تعلق ندارد، اما، در عین حال، در خرده‌فرهنگ دانش‌آموزی مشارکت کند، وارد دار‌و‌دسته‌ی دبیرستانی‌هایی شود که در سالن‌های رقص پرسه می‌زنند و سبک زندگی دانش‌آموزی را شکل می‌دهند، و آن‌قدر در این سبک زندگی ادغام می‌شوند که از خانواده‌های خود بیگانه می‌شوند. این خانواد‌ها دیگر نه این دانش‌آموزان را می‌فهمند («این همه هم که مزایا برایشان فراهم کرده‌اند!») و نه دانش‌آموزان خانواده‌هایشان را. در عین حال، افراد در همین خانواده‌ها هم نسبت به شغلشان حس عدم تطابق و سرخوردگی دارند. در واقع، در کنار تأثیر شکستن دور قبلی، هنوز به‌رغم همه‌ی آنچه گفتیم، با نوعی فهم مغشوش از آنچه نظام آموزشی به این گروه ارائه می‌کند سر‌و‌کار داریم؛ فهم سردرگمی که می‌توان گفت حتی از رهگذر شکست برایشان حاصل می‌شود و می‌فهمند که نظام آموزشی در پی بازتولید امتیازات است.

فکر می‌کنم – و ده سال پیش هم این را نوشته‌ام – که طبقه‌ی کارگر برای اینکه بتواند کشف کند که نظام آموزشی در مقام وسیله‌ای برای بازتولید [قواعد] اجتماعی عمل می‌کند، باید وارد این نظام شود. تا وقتی طبقه‌ی کارگر جز در سطح مدارس ابتدایی کاری با نظام آموزشی نداشت، همان ایدئولوژی قدیمی نظام جمهوری را می‌پذیرفت که می‌گفت «مدرسه نیرویی رهایی‌بخش» است، یا در حقیقت هر چه را سخنگویان ایدئولوژی می‌گفتند می‌پذیرفت و خودش در این موضوع اصلاً عقیده‌ای مختص به خودش نداشت. حال در طبقه‌ی کارگر، چه در میان بزرگسالان و چه در میان نوجوانان، کشفی دارد صورت می‌بندند، حتی اگر هنوز زبانی برای بیانش نداشته باشند؛ این کشف حاکی از آن است که نظام آموزشی پیش‌برنده‌ی امتیازات طبقاتی است.

اما پس شما چطور غیر‌سیاسی‌شدن گسترده‌تری را توضیح می‌دهید که طی سه یا چهار سال گذشته با آن روبه‌رو بودیم؟

می‌گویم که سردرگم‌ها شوریده‌اند – کار، مدرسه، و امثال اینها را به چالش کشیده‌اند – این جامع‌ترین توضیح است؛ این وضعیت نظام آموزشی را در کلیتش به مبارزه می‌طلبد و مطلقاً با تجربه‌ی شکستی که در مراحل قبل‌تر این نظام شاهد بودیم، متفاوت است (وضعیتی که البته کلاً هم از میان نرفته؛ کافی است به مصاحبه‌هایشان گوش دهید: «زبان فرانسوی‌ام خوب نبود، در مدرسه خوب یاد نمی‌گرفتم»، و از این قبیل.). ما اتفاقاتی نظیر شورش‌هایی که کمابیش آشفته و بی‌رهبر هستند را معمولاً  سیاسی‌شدن نمی‌دانیم، یعنی به‌ عنوان چیزی نمی‌شناسیم که دستگاه‌های سیاسی آماده‌ی ثبت و تقویتش است. این چالش گسترده‌تر و مبهم‌تر است، نوعی ناراحتی در محیط کار است، چیزی است که به معنای جاافتاده‌ی کلمه سیاسی نیست؛ اما می‌تواند باشد. چیزی است که به‌قوت شبیه شکل‌های مشخصی از آگاهی سیاسی است که برای خودشان مبهم‌اند چون هنوز صدای خود را پیدا نکرده‌اند و، با وجود این، واجد نیروی انقلابی فوق‌العاده‌ای هستند که می‌تواند همه چیز را در دستگاه سیاسی در هم بریزد؛ نیرویی که می‌توان در طبقات مادون پرولتاریا یا نسل اول کارگران صنعتی یافت که ریشه‌ی دهقانی دارن. این آدم‌ها برای توضیح شکستشان، برای تحمل‌پذیر‌کردنش، باید کل نظام را به چالش بکشند، هم نظام آموزشی را و هم نظام خانواده را که به آن پیوسته است، و همه‌ی نهادها را. اینها مدرسه را با سربازخانه یکی می‌بینند و سربازخانه را با کارخانه. با نوعی چپ‌گرایی افراطی مواجهیم که یکباره سر برزده و از وجوه مختلف با زبان طبقه‌ی مادون پرولتاریا آمیخته است.

و آیا این وضع تأثیری بر نزاع میان نسل‌ها دارد؟

مسئله‌ی ساده‌ای که مردم به آن فکر نمی‌کنند این است که آرزوهای نسل‌های متوالی از والدین و فرزندان [همین‌طور خودبه‌خودی پدید نمی‌آیند، بلکه] در ارتباط با داشته‌های موجود و همچنین فرصت‌هایی که متکی به این داشته‌ها هستند است که این آرزوها پدید می‌آیند. چیزی که برای والدین امتیازی فوق‌العاده به‌ شمار می‌رفت (مثلاً وقتی بیست‌ساله بودند فقط یک نفر از هزار نفر همسالان و دور و بری‌هایشان خودرو داشت) حال دیگر از نظر آماری بی‌معنی شده است. و بسیاری از نزاع‌هایی که میان نسل‌ها پدید می‌آید، نزاع میان آرزومندی‌هایی است که در دوره‌های مختلف شکل گرفته. چیزی که برای نسل اول دستاورد کل زندگی به‌ شمار می‌رفت، در همان بدو تولد به نسل دوم داده شده است. این تفاوت خصوصاً برای طبقاتی که در حال زوال هستند تفاوت بزرگی است؛ یعنی برای طبقاتی که الان حتی همان چیزی را که در زمان بیست سالگی داشتند هم دیگر ندارند، آن هم در دورانی که همه‌ی آنچه آن روزها امتیاز به‌ شمار می‌رفت (اسکی رفتن، تعطیلات کنار دریا و از این قبیل) حال دیگر همگانی شده است. اصلاً تصادفی نیست که نژادپرستی جوان‌ستیز (که به‌ لحاظ آماری کاملاً قابل مشاهده است، گرچه متأسفانه تحلیلی بر اساس شکاف‌های طبقاتی از آن نداریم) از مشخصات طبقات در حال زوال (طبقاتی مانند صنعت‌گران یا مغازه‌داران کوچک)، یا افراد در حال زوال و عموم پیران است. البته همه‌ی پیران جوان‌ستیز نیستند، اما سن پیری خود زوالی اجتماعی است، از‌دست‌دادن قدرت اجتماعی است، و به این لحاظ پیران هم همان ارتباطی را با جوانان دارند که مشخصه‌ی طبقات در حال زوال است. به‌ طور طبیعی پیرانِ طبقات در حال زوال، یعنی صنعتگران پیر و خرده‌مغازه‌داران پیر و از این قبیل، همه‌ی این نشانگان‌ را در حد افراط با هم دارند: ضد جوانان هستند، اما همچنین ضد هنرمندان، ضد روشنفکران، ضد اعتراض و ضد هر چیزی هستند که اوضاع را به هم می‌ریزد چون آینده‌شان را از دست داده‌اند، چون آینده‌ای ندارند، در حالی که جوانان بنا به تعریف آینده دارند و، به‌همین‌ترتیب، با کسانی که آینده را تعریف می‌کنند هم بد هستند.

اما آیا نظام آموزشی به این سبب منشأ نزاع میان نسل‌ها است که می‌تواند آدم‌هایی را در موقعیت اجتماعی یکسان گرد آورد که پیش از این در وضعیت‌های متفاوتی در نظام مدرسه تربیت می‌شدند؟

بیایید از موردی مشخص شروع کنیم. در بسیاری از رتبه‌های میانی اداری که آدم‌ها می‌توانند با آموختن کار در محیط به آن دست یابند، می‌بینید جوان‌هایی که مستقیم با گرفتن لیسانس از نظام آموزشی بیرون آمده‌اند کنار آدم‌های پنجاه‌ساله‌ای نشسته‌اند که سی سال پیش کارشان را با گرفتن مدرک کارآموزی آغاز کرده بودند؛ یعنی زمانی که نظام آموزشی هنوز در مرحله‌ای بود که همین مدرک هم نسبتاً کمیاب بود. و در همین محیط کسانی را می‌بینید که به‌ طور خودآموخته و بنا به ارشد‌بودن به مناصب مدیریتی‌ای رسیده‌اند که در حال حاضر فقط در اختیار لیسانسه‌ها قرار می‌گیرد. در اینجا تقابل دیگر میان جوانان و پیران نیست، بلکه در واقع میان دو وضعیت در نظام آموزشی است؛ دو وضعیت متفاوت از کمیاب بودن مدارک. این تقابل به شکل نزاع بر سر طبقه‌بندی آدم‌ها در می‌آید. زیرا سالخوردگان نمی‌توانند بگویند چون پیرتر هستیم پس محق‌تر هم هستیم، در عوض به تجربه‌ای استناد می‌کنند که به دلیل ارشد بودنشان دارند. در حالی که جوانان با اتکا به مدرکشان به رقابت می‌پردازند. همین تقابل را می‌توان در حوزه‌ی فعالیت‌های اتحادیه‌ای (مثلاً در «اتحادیه‌ی نیروی کار» در اداره‌ی پست) نیز یافت؛ به شکل تقابل تروتسکیست‌های جوان ریشو با فعالان قدیمی اتحادیه‌ای که با شیوه‌های قدیمی‌تر حزب سوسیالیست فرانسه همدل‌تر هستند. همچنین می‌توانید در اداره‌ای واحد، و بر سر شغل‌هایی یکسان، مهندسانی را ببینید که برخی‌شان از «مدرسه‌ی ملی فنون و صنایع دستی» فارغ التحصیل شده‌اند [که به افراد بزرگسال تعلیمات حرفه‌ای می‌دهد] و برخی دیگر که از پلی‌تکنیک فارغ‌التحصیل شده‌اند [داتشگاه نخبه‌ای که به دانشجویانی آموزش می‌دهد که مستقیم از دبیرستان آمده‌اند]. یکسان‌بودن ظاهری موقعیت‌ها این واقعیت را پنهان می‌کند که یک گروه به اصطلاح آینده‌شان در پیش است و باید پله‌پله به آن نزدیک شوند، در حالی که گروه دیگر همین که وارد می‌شوند، رسیده‌اند. در این مورد، نزاع‌ها می‌توانند شکل‌های دیگری هم بگیرند چون «جوانان قدیم» («قدیم» چون جوانی‌شان تمام شده) احتمالاً احترام به مدرک دانشگاهی را به‌ عنوان ملاکی طبیعی برای تمایزگذاری درونی کرده‌اند.

به همین دلیل است که در بسیاری از موارد، نزاع‌هایی که به‌ عنوان نزاع نسلی تجربه می‌شوند در واقع توسط اشخاص یا گروه‌های سنی‌ای صورت می‌بندند که روابط متفاوتی با نظام آموزشی دارند. یکی از اصول وحدت‌بخش نسلی را (امروزه) می‌توان در روابط مشترک با وضعیت مشخص نظام مدارس یافت، یا در منافع مشخصی که با منافع نسل‌های دیگر در تضاد است؛ با این توضیح که، بنا به تعریف، این افراد به دلیل روابط متفاوت با نظام آموزشی از نسلی دیگر به‌شمار می‌روند. چیزی که بین همه‌ی جوانان یا دست کم همه‌ی جوانانی که تا حدی از نظام آموزشی بهره‌ برده‌اند، و دست کم مدارک پایه را از این نظام گرفته‌اند، مشترک است این است که در مجموع این نسل در مقایسه با نسل قبلی در شغل مورد نظر قابلیت بیش‌تری دارد. (ضمناً، می‌توان اشاره کرد که زنان که با گذر از صافی تبعیض جنسیتی به این مشاغل دست می‌یابند و نوعی گزینش سخت‌تر را از سر می‌گذرانند تا به شغلی برسند که مردی به‌ طور عادی‌تر به آن می‌رسد، پیوسته در همین وضعیت قرار دارند؛ یعنی تقریباً همیشه از مردان در موقعیت شغلی مشابه شایسته‌ترند.)

مطمئناً جوانان جدای از همه‌ی تفاوت‌های طبقاتی منافع جمعی و نسلی هم دارند چون کاملاً فارغ از تأثیر تبعیض «جوان‌ستیز» صرف همین واقعیت که آنها با وضعیت‌های متفات نظام آموزشی مواجه شده‌اند، به این معنی است که همیشه در مقایسه با نسل پیش از مدرکشان نصیب کم‌تری می‌برند. مهارت‌زدایی ساختاری این نسل را هم باید در نظر داشت. در‌نظر‌گرفتن این امر می‌تواند برای فهم آن نوع از توهم‌زدایی که نسبتاً در میان این نسل شایع است، مفید باشد. حتی در میان طبقه‌ی بورژوا نیز برخی از تنش‌های معاصر را احتمالاً می‌توان به همین وسیله توضیح داد؛ یعنی با استناد به این واقعیت که فاصله‌ی زمانی جانشینی دارد طولانی‌تر می‌شود. واقعیتی که اِروی لو برا در مقاله‌ای در کتاب جمعیت‌شناسی توضیح داده این است که سنی که در آن میراث و موقعیت به نسل جوان‌تر طبقه‌ی حاکم تحویل داده می‌شود دارد بالاتر و بالاتر می‌رود و این نسل مدام برای رسیدن به این موقعیت‌ها ناشکیباتر می‌شود. این مسئله قاعدتاً به نزاعی که در مشاغل (میان معماران، وکلا، پزشکان، و از این قبیل) و در دانشگاه‌ها می‌توان دید بی‌ربط نیست. درست همان‌طور که نفع پیران در این است که جوانان را در جوانی نگه‌ دارند، نفع جوانان هم این است که پیران را به پیری برانند.

دوره‌هایی هست که در آن طلب امر «نو» تشدید می‌شود، طلبی که «نوآمدگان» (که اغلب به‌ لحاظ زیستی هم جوان‌تر هستند) به اتکایش متصدیان امور را به‌ عنوان کسانی که «دوره‌شان گذشته» به مرگ اجتماعی سوق می‌دهند، و به همین قیاس نزاع بین نسل‌ها شدت بیش‌تری می‌گیرد. دوره‌هایی هم هست که مسیرهای جوان‌ترها و پیرترها هم‌پوشان دارند و جوانان می‌خواهند «خیلی زود» جانشین پیران شوند. تا وقتی می‌شود از این نزاع‌ها اجتناب کرد که پیران بتوانند آهنگ صعود جوانان را مهار کنند، مجرای اشتغالشان را معین کنند، و ترمز کسانی را که برای پیشرفت صبر ندارند، یعنی «جاه‌طلب‌هایی» که برای پیشرفت دست‌و‌پا می‌زنند، بکشند. در واقع پیران اغلب نیازی به کشیدن این ترمزها ندارند چون «جوانان» – که ممکن است حدود پنجاه سالشان باشد – محدودیت‌ها را درونی کرده‌اند، و سن موجه را برای اینکه بخواهند «به‌ طور معقول ارتقا» پیدا کنند و منصبی بگیرند، پذیرفته‌اند و حتی فکرش را هم نمی‌کنند که بخواهند «قبل از اینکه وقتش برسد» ادعایی داشته باشند. آنگاه که «معنای محدودیت» از دست برود، آنگاه نزاع بر سر محدودیت‌های سنی میان افراد دارای سنین مختلف آغاز می‌شود؛ نزاعی که بر سر انتقال قدرت و امتیازات میان نسل‌های متفاوت در می‌گیرد.

ترجمه از شهرزاد نوع‌دوست

از همین مبحث

هر کسی همیشه از کسان دیگری مسن‌تر است. به همین دلیل است که این قبیل تفکیک‌ سنی آدم‌ها تحت کلماتی چون جوان و پیر برسازه‌هایی اجتماعی هستند که از جامعه‌ای تا جامعه دیگر و حتی از نسلی تا نسل دیگر تغییر می‌کنند. مثلا «مردان جوان» هر چه به قطب‌های قدرت نزدیک‌تر باشند، جامعه برای آنها خصوصیات بزرگسالانه‌تر و متشخص‌تر قایل است.
برای فهم «جوانی» به مثابه‌ی یک مفهوم اجتماعی باید پرسید کارکرد بزرگسال‌ قلمداد‌شدن برای یک جوان چیست. یکی از دلایل ترک مدرسه و آغاز به اشتغال برای یک نوجوان طبقه‌ی کارگر این است که هر چه زودتر به بزرگسالی برسد و توانایی‌های اقتصادی کسب کند تا قادر باشد با همگنانش معاشرت کند و با دختران یا همدم خود بیرون برود