میهندوستی (patriotism) همواره مضمونی مهم و منبع الهام در ادبیات، موسیقی، و هنر بوده؛ اما به عنوان مسئلهای در فلسفه و مشخصاً فلسفهی سیاسی، تا همین چند دههی قبل چندان مورد توجه نبود. از سوی دیگر میهندوستی رابطهای نزدیک با مفهوم ملیگرایی (nationalism)، چه از نوع اکثریت و چه اقلیت، و حدود و ثغور آن دارد. در کتاب میهندوستی: چشماندازهای فلسفی و سیاسی فلاسفهی سیاسی و اخلاق از زوایای مختلف ابعاد گوناگونی از مفهوم میهندوستی را مورد بررسی قرار دادهاند و بد نیست در مجموعهای که موضوع آن مباحث فلسفی مرتبط با چندفرهنگگرایی و فدرالیسم چندملیتی است، نوشتاری بدان اختصاص داده شود. به این منظور نگاهی میاندازیم به مقدمهای که ایگور پریموراتز و الکساندر پاوکویچ بر کتاب میهندوستی: چشماندازهای فلسفی و سیاسی نوشتهاند.
خاصگرایی اخلاقی، عامگرایی اخلاقی، یا حد وسط؟
یکی از مباحث مهم مرتبط با «میهندوستی» (یا در برخی ترجمهها «میهنپرستی») کوشش برای یافتن جایگاه آن در تعارض بین الزامات اخلاق جهانشمول/عامگرا و دلبستگیها و تعهدات خاص و محلی ما به وطنمان است.
سنت مهمی در فلسفهی اخلاق، که هم کانتیها و هم برخی از فایدهگرایان به آن تعلق دارند، اخلاق را اساساً امری جهانشمول (universal)میداند که تعهدها و دلبستگیهای محلی و خاص را رد میکند. نتیجهی این نگاه آن است که میهندوستی را نوعی «خودگرایی یا خودخواهی گروهی» بدانیم؛ یک جانبداری اخلاقی خودسرانه که با الزامات عدالت جهانی و همبستگی مشترک میان انسانها ناسازگار است.
طرفداران اخلاق جهانشمول یا عامگرایان، میهندوستان را متهم میکنند که میگویند «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است» و اینکه در نظر آنها وقتی پای انتخاب بین دو نفر که هر دو به کمک ما نیاز دارند در میان باشد، اگر یکی هموطن و آشنا باشد و دیگری خارجی و غریبه، باید جانب هموطن را گرفت؛ و بدتر آنکه، حتی اگر غریبه بیش از هموطن به کمک ما نیاز داشته باشد، چه بسا باز همین را توصیه کنند.
دیگر آنکه، از منظر اخلاق جهانشمول، حب وطن باعث بیتفاوتی و حتی خصومت ما نسبت به سایر کشورها میشود. به بیان دیگر، میهندوستی نظامیگری را تشویق میکند و به تنش و درگیریهای بینالمللی میان ملتها دامن میزند.
در نقطهی مقابل، کسانی هستند که میهندوستی را مؤلفهی بسیار مهمی در هویت فردی میدانند؛ جلوهای طبیعی و اخلاقاً قابل دفاع از دلبستگی و تعلق فرد به سرزمینی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، و جلوهی سپاسگزاری ما از سرزمین مادری/پدری بابت زندگی در آنجا و میان مردمانش و زندگی ذیل موهبت قوانینش.
جستار سال ۱۹۸۴ السدیر مکاینتایر فیلسوف سیاسی باهمستانگرای (communitarian) اسکاتلندی با عنوان «آیا میهندوستی یک فضیلت[اخلاقی] است؟» نقطهی عطفی در آغاز مجدد مباحث فلسفی در مورد میهندوستی به زبان انگلیسی در نیمهی دوم قرن بیستم بود.
مکاینتایر در مقالهی مزبور استدلال میکند که «اخلاق» در خلاء و شکل صرفاً انتزاعی وجود و ظهور ندارد. آنچه در عالم واقع داریم، اخلاقیات جوامع و باهمستانها (جماعتهای) «خاص» است. افراد تنها وقتی میتوانند قواعد و ارزشهای اخلاقی را دریابند که آن قواعد بافتارمند/زمینهمند شده باشند؛ یعنی به صورت نسخهای معین در باهمستان ایشان تجسم یافته باشد.
پس برای مکاینتایر، کنشگری اخلاقی تنها در بافتار جامعه ممکن است. بر این اساس، میهندوستی و اخلاق نه تنها قابل تمایز و تقابل نیستند، که «میهن بستری برای رشد ارزشهای اخلاقی فراهم میکند.» در نظر مکاینتایر میهندوستی خود یک فضیلت مهم اخلاقی است.
در این میان، برخی هم طرفدار راه حل میانه یا وسط هستند که براساس آن باید بین میهنپرستی جزمگرا و افراطی که در برابر انتقادات طرحشده از سوی عامگرایان اخلاقی آسیبپذیر است، و میهندوستی معتدل، که مشروع و در واقع فضیلتی اخلاقی است، تمایز قائل شد.
راه حل میانه نمیگوید که باید منافع کشور خویش را در هر شرایطی و به هر قیمتی اولویت داد، بلکه محدودیتهای تحمیلشده بر میهندوستی توسط اخلاق جهانی را میپذیرد و بر اساس آن عمل میکند. این نگاه غیرانتقادی و جزمگرا نیست، بلکه حمایتش از وطن را مشروط به رعایت معیارهای اخلاقی حداقلی از سوی وطن میکند. راه حل میانه، همانطور که پریموراتز در مقالهای از کتاب مورد بحث توضیح میدهد، با داشتن درجهای از دغدغه برای همهی انسانهای روی زمین کاملاً سازگار است.
استیون ناتانسون در مقالهی «آیا جهانشهری ضدمیهندوستانه فضیلت است؟» (که عنوانش گویا با الهام از مقالهی مکاینتایر تنظیم شده است) میکوشد به شیوهی خویش از نوعی میهندوستی معتدل و میانهرو دفاع کند. ناتانسون توضیح میدهد که ایدهی مقابل میهندوستی، یعنی جهانوطنی/ جهانشهری (cosmopolitanism)، هم نسخههای معتدل و افراطی خود را دارد.
برای ناتانسون، هم جهانشهرگرایی افراطی و هم میهندوستی افراطی از نظر اخلاقی و روشی غیرقابل قبول هستند، و در عوض نسخههای ملایم و میانهروی هر دو پذیرفتنیتر است. در میهندوستی میانهرویِ ناتانسون، اگرچه هم جهانشهرگرایی و میهندوستی در تعهدات فلسفی خویش متفاوت هستند و با هم فرقهایی دارند، اما در صورتبندی میهندوستی معتدل این دو موضع در طیفی از مسائل اخلاقی و سیاسی به هم نزدیک میشوند و این قابلیت را دارند که از مجموعهای از سیاستگذاریها و نهادها حمایت کنند که عدالت بینالمللی و همبستگی مشترک انسانی را ترویج میکنند.
اینکه آیا میهندوستی، مصداقی از «سوءنیت» (bad faith) است یا نه نیز یکی از مباحث فلسفی در گرفته در باب این مفهوم است. سایمون کلر در سال ۲۰۰۵ در مقالهای با عنوان «میهندوستی: همچون سوءنیت» استدلال کرده بود که میهنپرستان آشکارا گرایش دارند که به شیوهای اشتباه و مغلطهآمیز باورهایی سراسر مطلوب و مساعد را در مورد میهن خویش برگیرند. در این وضعیت که کلر آن را مصداقی از سوءنیت میخواند، میهندوستان فقط به میهن خویش افتخار میکنند و میبالند، ولی عیوبش را نمیبینند.
با این حال، اگر قرار است ما به کشور و محل تولدمان «به صورتی موجه» افتخار کنیم، باید افتخار و بالیدنمان مبتنی بر معیارهای ارزشداوری معتبر به صورت عینی باشد؛ یعنی از بررسی بیطرفانه شواهد له و علیه خوبی میهن برخاسته باشد، نه اینکه، چنان که در میان میهنپرستان رایج است، صرفاً انعکاسی از دلبستگی ما به خاکی معین باشد و اینکه فلان کشور یا محل زادبوم ماست. در اندیشهی کلر، ما تا زمانی که وطندوست هستیم، از این کوربینی خارج نمیشویم و متوجه نخواهیم بود که در مورد مملکتمان دچار تعصبیم.
کیت هورتون در مقالهی «میهندوستی و سوءنیت: نقدی بر کلر»، فصل ۳ از کتاب مورد بحث به نقد این ادعای کلر میپردازد و آن را اغراقشده مییابد.
میهندوستی قانوناساسیگرا چیست؟
فصلهای ۶ و۷ کتاب به «میهندوستی قانوناساسیگرا» (constitutional patriotism) میپردازد که آخرین موضوعی است که در این مقاله آن را مرور میکنیم. برخی منتقدان گفتهاند سیاستورزی لیبرال-دموکراتیک باید از توسل به ملیگرایی به عنوان ابزاری برای به حرکت و غلیان درآوردن احساسات شهروندان در کشورداری صرفنظر کند و صرفاً بر آنچه میهندوستی قانوناساسیگرا میخوانند بسنده کند. سؤال آنست که آیا چنین چیزی ممکن است؟ و در بافتار اروپا، آیا میهندوستی قانوناساسیگرا میتواند مبنایی برای همذاتپنداری مشترک شهروندان اروپایی و تعهد مشترک ایشان به یک ساختار سیاسی فراملی مانند «اتحادیهی اروپا» باشد؟
ژان ورنر مولر در فصل ۶ «منشاء میهندوستی قانوناساسیگرا» را توضیح میدهد و میگوید عبارت میهنپرستی قانوناساسیگرا (که امروز مفهومی رایج در ادبیات فلسفی-سیاسی در مورد میهندوستی است) برای اولین بار توسط دولف استرنبرگر نظریهپردازسیاسی آلمانی در سیامین سالگرد تأسیس جمهوری فدرال آلمان (غربی) در سال ۱۹۷۹ ابداع شد.
استرنبرگر این مفهوم را در واکنش به بحرانی پیشنهاد کرد که ملیگرایی آلمانی در نتیجهی جنایات هیتلر علیه بشریت و هولوکاست بدان دچار شده بود. حرف استرنبرگر آن بود که در آلمان پس از جنگ، نهادهای آزاد و فرهنگ سیاسی لیبرال-دموکراتیک جدیدی تأسیس شده و این تحول به نوبهی خود نوعی میهنپرستی جدید و متفاوت با ملیگرایی سنتی آلمانی به همراه آورده است که مبتنی بر قانون اساسی است.
درست است که (در زمان نگارش اثر استرنبرگر پیش از فروپاشی دیوار برلین) احساس ملی آلمانیها جریحهدار بود و شرق و غرب آلمان از هم جدا بودند، اما آلمانیها در آلمان فدرال در یک قانون اساسی کامل و یک حکومت قانوناساسیگرای کامل (از منظر قوانین لیبرال-دموکراتیک) زندگی میکردند که مصداق نوعی سرزمین پدری است.
استرنبرگر البته نمیگفت که دلبستگی مردمان آلمان به ملت آلمان، و خاک، فرهنگ و تاریخ این کشور باید کنار گذاشته شود، بلکه میگفت برای شهروندان آلمان غربی، وفاداری به این باهمستان سیاسی آزاد و نو، و قانون اساسی و نهادهایش، و حقوق و آزادیهایی که به رسمیت شناخته و از آنها (در تقابل با وضعیت دوران نازیسم) محافظت میکند، باید در اولویت قرار گیرد. منظور از میهندوستی قانوناساسیگرا جز این نیست.
اصطلاح میهندوستی قانوناساسیگرا بعدا توسط یورگن هابرماس برگرفته شد و درواقع به واسطهی کاربست او بود که شهرت جهانی یافت.هابرماس در مقالهی «شهروندی و هویت ملی» در کتاب معروف میان واقعیتها و هنجارها توضیح میدهد که ملیگرایی آلمان به واسطهی کاربرد آن در دورهی نازیها آنقدر آسیب دیده که ترمیم آن ناممکن به نظر میرسد.
به این ترتیب هابرماس استدلال میکرد که آلمانیها باید بهجای تأکید بر هویت ملی و فرهنگی «ماقبل سیاسی» در سیاست آلمان، بر هویتی جدید، پساملی، و صرفاً سیاسی تکیه کنند که در درجهی اول توسط قوانین و نهادهای آزاد و دموکراتیک حکومت فدرال جدید تعریف شده است.
هابرماس معتقد بود که این هویت جدید –که میهندوستی قانوناساسیگرا میخواندش— پایهای برای ادغام آلمان در نهاد وسیعتر اتحادیهی اروپا است و، در واقع، تنها مبنایی است که در شرایط کنونی با تکثر قومی و فرهنگی و چندفرهنگگرایی آلمان و اروپای غربی تناسب دارد و کشورهای اروپایی را در بر میگیرد.
این فیلسوف و روشنفکر آلمانی میهندوستی قانون اساسیگرا را پادزهری میداند در برابر کاپیتالیسم نئولیبرال و وسوسهی «شوونیسم ثروت» که ساکنان کشورهای مرفه اروپای غربی و آلمان در نظر او با آن روبهرو بوده و هستند. فصل هفت کتاب مورد بحث به قلم توماس مرتنس با عنوان «میهندوستی قانوناساسیگرا و بحث قوانین اساسی در اروپا»بحث بیشتری در همین خصوص ارائه کرده است.